شب فرو افتاده بود آرام و تار
قلب مسلم در دل شب بی قرار
خانه مسلم سکوتی تازه داشت
در دل شب نور بی اندازه داشت
ناگهان از دور، دستی زد به در
خانه لرزید از صدای یک خبر
پیرمردی با عبایی خاک، پوش
با نگاهی پر ز راز و حال و جوش
پیرمردی با لباسی خاک، رنگ
در نگاهش قصه هایی بی درنگ
گفت ،ای مسلم شنیدم نام تو
آمدم تا گویمت پیغام نو
گفت ،من آورده ام چندین سخن
آمدم تا گویمت رازی کهن
کودکت خورشید بختش بی غروب
بر زمین نامش شود آیینه کوب
کودکت خورشید بختش بی نظیر
می درخشد نام او در هر مسیر
او به دل شوری ز عشق جاودان
قصه اش گردد حدیثی در جهان
دشمنانش در کمین راه او
دوستانش عاشق و دلخواه او
دیده ام در خواب، شوری بی مثال
زندگی اش میشود افسانه حال
در دل او مهر عشقی بی زوال
قصه اش گردد حدیثی بی مثال
لیک راهش پر ز خار و پر خطر
رنج و سختی هم دو یار و همسفر
ای پدر او را دعایی کن مدام
او امانت باشد از یزدان به نام
هر قدم که میگذارد بر زمین
سایه یزدان بوَد با او قرین
خانه ات را نور او روشن کند
نام او افسانه در میهن کند
در دل او شور عشقی جاودان
عشق او شوری نهد در هر مکان
دیده ام او را که در چنگ زمان
اشک ،میریزد ز چشمی ناتوان
پیر مرد این گفت و آهی برکشید
سوی تاریکی شب ها پر کشید
مسلم از گفتار او حیران، شد
پیر مرد از چشم او پنهان، شد
مجید سروری