به ره افتاده بُد لاک پشت پیری
به دنبالش یکی افتاده شیری
چو میش و آهوان کم بوده در دشت
چنین شیری کجا نانی توان گشت
هر آنچه سمت لاک پشت حمله می کرد
فرو رفته به لاکش پیر بی درد
امیدش را که از کف داده بُد شیر
رها کرد و برفت دور از تن پیر
به دل می گفت ای طیب خدایا
کجا روزی رسانی بارالها
به ناگه یک عقاب آمد به نخجیر
گرفتش لاک پشت خسته و پیر
گشودش پر برفت بر آسمان ها
از آن بالا رها کردش توانا
چو لاک پشت شد رها از دست صیاد
به سنگی خورد و لاکش رفته بر باد
چو شیر این صحنه را دید از امینش
بگفتا صد هزاران آفرینش
عقاب هم که توان با شیر نبودش
رها کرد و برفت در صید کیدش
که وقتی شیر شد سیر و توانمند
خدایش شکر می کرد جمله یک چند
که روزی و قضا دست امیر است
نه آن که شیر ما خود جمله شیر است
سعید مصیبی