به دشتی بود یک شیر توانا

به دشتی بود یک شیر توانا
امیر جنگل و سلطان و برنا

و خرگوشی دوان در دشت زیبا
خرامان میچریدندی فریبا

ز سمت دیگری یوز جوانی
نگاهش روی خرگوش عیانی

همین که جست خرگوش سمت بازی
جهیدندی و جستی یوز تازی

فراری شد به دو خرگوش چالاک
مدامی خم بزد کوتاه و بی باک

پلنگ چابک و تیز و جوان جان
رسیدندی به خرگوش خرامان

ز آن رو شیر غران آمدندی
به سوی یوز صیاد و پلنگی

شکار یوز را درجا طلب کرد
به روی یوز تازی بس غضب کرد

همین که این دو در جنگ غذایند
به نامردی و خشمی مبتلایند

تن بی جان خرگوش بس رها شد
ز آن بالا عقابی با نوا شد

شکار یوز تازی را ربودش
و آن را لقمه زد با چنگ و پودش

نه شیر و هم نه یوز ما غذا خورد
همانی که جدل پس زد نوا برد

اگر هر دو به نصفش بود راضی
به اندازه ی سهمش داد قاضی

اگر هر کس به کل چیزی بخواهد
خوراک دیگری بودی بشاید


سعید مصیبی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد