آنشب که به بزمگاه خود می‌رفتی

آنشب که به بزمگاه خود می‌رفتی
یادت هست
معصوم وار پاک
به نماز ایستادی
آن نماز
نماز قتل تو بود
آنشب تهی شدی
تنت به دندان گرگ بود
یادت هست
چون بره آهویی
در زیر آرواره گرگ
جز تسلیمت نبود
و باید میخندیدی
تن دادی ناچار
که عجب این رسم
رسم ناعهدی بود
پژواک صدای گریه‌ات از درون
مرا از خواب پراند
و من گم شدم
قلبم از درد فشرد
هوای خانه یخ شد
صدای ناله من بلند
همه شهر را بیدار
صدای نفسم از تنگنای ریه
ایستاد
و
من و جوانیم مُردیم...


محمد رسول بیاتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد