آنشب که به بزمگاه خود می‌رفتی

آنشب که به بزمگاه خود می‌رفتی
یادت هست
معصوم وار پاک
به نماز ایستادی
آن نماز
نماز قتل تو بود
آنشب تهی شدی
تنت به دندان گرگ بود
یادت هست
چون بره آهویی
در زیر آرواره گرگ
جز تسلیمت نبود
و باید میخندیدی
تن دادی ناچار
که عجب این رسم
رسم ناعهدی بود
پژواک صدای گریه‌ات از درون
مرا از خواب پراند
و من گم شدم
قلبم از درد فشرد
هوای خانه یخ شد
صدای ناله من بلند
همه شهر را بیدار
صدای نفسم از تنگنای ریه
ایستاد
و
من و جوانیم مُردیم...


محمد رسول بیاتی

دیشب من بودم و خودم

دیشب
من بودم و خودم
من با من
دیگر تنها نبودم
عجب حکایت تلخیست
تلخ‌تر از مرگ
به وسعت اقیانوس غم
باشد اگر وقتی باشد
برایت تعریف خواهم کرد
صحبت ها شد
خودم به من گفتم
و من سراپا گوش میسپرد
از گذشته
از دیروز
و‌ من ، سر را پایین انداخت
آرام به او نگاه کردم
گریه میکرد
خودم از گفته‌ام پشیمان
که چرا دردها را به من گفتم
من اشکهایش سرازیر شد
بالش خوابش خیس شد
دلش افسرده شد
هوا مکدر شد
نفس به خس خس افتاد
انگار بختک روی ما خیمه زد
هنگامه مرگ بود انگار
خودم به من گفتم
باید برویم
این دنیا بی او نمی‌ارزد
بیا برویم
برویم به هیچستان
هجوم سکوت را درک کنیم
ما که تنهاییم
بیا برای همیشه
تنهایی را بدزدیم
و با بی‌کسی بسازیم

محمد رسول بیاتی