مردِ صیّاد به هنگامِ شکارش چو پلنگ

مردِ صیّاد به هنگامِ شکارش چو پلنگ
یکّه طاووسِ قشنگی ز ره آورد به چنگ

در دکان از نی و با چوبِ مَلَچ ساخت قفس
هر کجا را خزه آویخت و زد برگِ سرخس

حوضکی کرد به یک گوشه درست از گِل و سنگ
یاسمن کاشت به گلدان لبِ آن چید قشنگ


کوزه را تا که گشود آب هم از مخمصه رست
پنجه رقصاند سه رقصنده ی پولک تنه جست

دور شد از قفس آهسته که بیند چه کم است
ناگهان بر نگهش اشک چو پروانه نشست

یادش آمد که چه تنها شد و در خانه نشست
مثلِ مرغی که پرش در قفسی کهنه شکست

گفت با خود به قفس مرغ غریبم چه کِشد ؟!
باید از هر چه که من غصه چشیدم نَچِشد

تکیه داد آینه ای بر تنِ یک قلوه ی سنگ
ریسه آویخت به دورش ز چراغ از همه رنگ

مردِ صیاد قفس را به هنر خوب سرشت
آمد آن مرغِ فریبا چو عروسی به بهشت

تا که طاووسکِ زیبا به خودش کرد نظر
جاهِ خود دید در آن آیِنه رخشید چو زر

دل بر آن بست ولی تازه شد آزاد ز حبس
پای خود کوفت پیاپی تنه جنباند به رقص

بس پرید از تب و تابش عرق آمد به جبین
ناگهان مرغکِ عاشق ز قفا خورد زمین

تاجِ او داشت سه پر ، یک پر از آن ریخت ز سر
دید در آینه خود را که به سر مانده دو پر ...

حرکتی کرد که صیاد هم آمد به شگفت
سینه خیزان پر خود بر نوکِ منقار گرفت

مرغِ شیدا به لبش داشت پر از بخشش و فضل
گردن افراشت بر آن آینه آویخت به اصل

یک به یک پر ز تنش کَند و بزد بر سرِ کان
خود فراموش شد آراست ولی ذاتِ گران

هر چه طاووسکِ جان گشت در آئینه درست
در عوض مرغک خاکی به قفس بی پر و سست

هم چو پروانه که پر سوخت و بر شعله گسست
پر به جان داد ولی از تنِ ویران شده رست

رفت و در خانه به جا ماند از آن قاب گران
برد صیاد به یکباره از آن سودِ کلان

مردِ دانا به جهان کان بِخَرَد بهره بَرَد
مرغِ بی پر ز قفس با پَرِ طینت بپرد

جسم فانی رود از دست بدان ارزشِ جان
هم چو طاوو سکِ جان باش به آئینه گران

سحرفهامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد