به صحرای پُر از آلاله بنگر
به یادآور ز سوری های بی سر
ببینی غنچه ای پَرپَر در آن خاک
نکردَندی ترحّم بر گُل پاک
به زنجیر است یک سروِ خمیده
شقایق ها به جُز ماتم ندیده
چنان سیلی زدندی بر سِپَرغَم
که نالیدند ابر و باد با هم
جُدا کردند دستان سپیدار
زدند آتش به خرمنگاه بی یار
نشسته بعد از آن مرغی به دیوار
و می خواند که آن غم را به یاد آر
و چون اشجار و گل ها حق بگویید
به جز حقّ و صداقت را مجویید
اگر چه باغبان را سَر بُریدند
و از مرغان شیدا پَر بریدند
ولیکن تا اَبَد آن باغ زنده است
و هر جانی برای گُل فِسُرده است
آذر اکبری