از پای درآمدم
فاصله گرفتم
از گمشدهی خودم
در بارانِ پیچیده
بر تاریکی چشم هایم
ته مانده ی
فنجان قهوه آرزوهایم را
در عمق زخم دیروزم
نقطه ی تاریک دردهایم
چکاندم
ذوقم کور شد
در خلوت افکارِ خسته ام
میان فاصله چشمانت
به تماشای اثر هنری
آتش و اشک
و موجی از زلف های رها شده
و لبخندی نهفته ...
لبخندت
چون غمی گیر کرد بر استخانم
که با هزاران پیراهنِ
سیاهِ پاره بر تن
رقص خستگی میکرد
لگد زدی
بر شیشه ای
که خون مرا میمکید
دومینوی رویاها
یکی
یکی
افتاد
بر تاریکیِ شبِ فکرها
کوه غم بر دل عصرها
روز بر روزمرگی
بیداری بر ترس
رخت تنهایی بر تن
چشم های انتظار کور
قدم بر کوچه های
مایوس بن بست
گذشته سر حرف
وا میکند
دقیقه ها
منتظرِ
اتفاق غیر منتظره
در سکوت
خودخوری میکند
عقربه ها
خسته و آرام
بی حوصله
لاف صبوری میزنند
بغضِ گیر کرده
در آه ها
افسرده تر
کشیده میشود
در بند خاطراتِ
غمانگیز غمت
غمت
با صبح
که آمد
علامت
لطفن سکوت را رعایت کنید
بر لب
و دیگر مرا نمیشناخت...
آرزو ملک آبادی
چگونه خاب
از گلوی تو پایین میرود
شب
وقتی غم
وانمود میکند
به غمگین نبودن
و
تاریکی ،
تنها
حرفش را
به روشنی میزند
از نهایت دردی
که عمق بی حسی اشان
فرق میکند
انگار
عقلشان قد نمیدهد
شعر بگویند
برای تو
شعر...
این آخرین شفایِ
اندوه بیشمارِ بیپایان
که حل میکند
مثل نبات
مشکلات را
در روزهای تلخِ
گم شدهیِ
خرماییِ
موهایت
آرزو ملک آبادی