اندک اندک می‌رسد فصلِ خزان

اندک اندک می‌رسد فصلِ خزان
ذره ذره زرد می‌گردد خیزران

رنگ رنگِ گل‌هایِ درختِ ارغوان
پر پر شده ریزند به پایِ این جهان

آهسته آهسته می‌رود آهو دوان
نرم نرمان می‌پرد مرغی میان آسمان

نم نم خورَد باران به سقف کهکشان
شر شر چکد آب زِ آبشارانِ نهان

آرام آرام طی می‌شود عمرِ گران
ریز ریز می‌گردد خاطرات طیِ زمان

پچ پچ کنان نجوا کنند در گوشمان
گر کنی غفلت سودها پَرَد مانَد زیان


آرش معتمدی

امروز سالگرد وداعیست

‌امروز
سالگرد وداعیست
که چشمان من و تو
غمبار و هم قافیه باهم
در حسرت دیدار
چو باران گریستند


هیچیک


طاقتم طاق
اندر این باغ
دل بریدم
خسته است ساق
نای ندارم
نایِ رفتن
قلبِ پر درد
دیده است داغ


آرش معتمدی

در سرزمینی زندگی می‌کنیم که

‌در سرزمینی
زندگی می‌کنیم که
فقط به امید زنده ماندن زنده ایم

به راستی
ما را چه شده است؟

دچار افسونِ
کدام جادوگر گشته ایم؟؟

آرش معتمدی

نه در رویا

نه در رویا
نه در بیداری و خوابم
گرفتار زمان
در مکانی پیش وجدانم
هزاران لحظه ی بی تو
اسارت رفته ام
من این ظلم بزرگی
که روا کردی
به جان و روح و قلبم
بر نمی‌تابم

تو رفتی
با آنکه می‌دانستی
آرزوی آرزوهایم بودی
و تمام هستی ام
با نبودت
بر وجودم
زخم کاری زدی
مرا نیست کردی در مستی ام

تو رفتی
و پوچ شد
دنیای من از رفتنت
منم تنها ماندم
و آن آرزوهای محال
غم‌های بی‌پایان
و نام و نشانی ماند

فقط از بودنت..

آرش معتمدی