زندگی روز و شبی تکراریست

زندگی روز و شبی تکراریست
که به اجبار به آن درگیریم
روزها را به تکاپو و تلاشیم و به شب،
همه در بند دوصد چون و چرا زنجیریم

گرچه شب سیتَره اش نور زِ ما می‌گیرد
گرچه با رفتن خورشید به خواب،
خیلِ افکار،خیالِ خوش و خواب از همگان می‌گیرد


گرچه شب تاریک است،
ما به پایانِ سیاهی همه ایمان داریم

غصه ها رفتنی اند،عمرِ شب کوتاه است
پسِ تاریک ترین لحظه ی شب
نورِ زیبای سحر در راه است

ما به امید رهایی همه ایمان داریم...

احسان زنگنه

باز باران با ترانه

باز باران با ترانه
هیچکس خوشحال نیست
فکر سیل و چکه ی سقف اتاق
فکر سرما،فکر ظلمت بی چراغ
کودک ده ساله رامنفور کرده
از گهرهای فراوان.
باز لرزیدن ز سرما،خیس با یک لا قبا
پوستین هرگز نشد اندازه بر اندام ما
ای دریغ از خوردن یک چای داغ،در پس یک پنجره غرق بخار

ماَمن سردیست اینجا،
هیچکس،
محض کیف از بارش باران به زیر آن نرفت
اینکه مادر خیس شد بی چتر،از اجبار بود

باز پر شد چکمه ی طفلی ز آب،تا شود خالی دل ابر سیاه
باز بوی نم گرفته خانه ی مادربزرگ ،گوشه های خانه اش هچون سراب

باز باران
باز هم یک نعمت از سوی خدا
بهر ما اما بلای آسمانی آمده

اضطراب حفظ شعر باز باران ،بیشتر از درس های دیگر است
چست و چابک نیست اینجا ،کودکی اندر مسیر مدرسه
ابر تیره میدهد هشدار شب بیخوابی است
باز باران،باز کار مادرم بیتابی است.

احسان زنگنه