شد گـرانـی مـیـخ تیزی بـر سر راه هـمـه

شد گـرانـی مـیـخ تیزی بـر سر راه هـمـه
ای وکیل و ای وزیر جان شما پنچر شدیم

مزد طاعت می نباشد سفره خـالـی مــا
ما که از بهر شما خم گشته و منبر شدیم

لاله یک داغی به دارد ولـیکن ای وزیـر
سینه هامان پُر ز داغ و هم ز لاله سر شدیم

محشری بر پا بُود از فقر و دستان تهی
ما به خون دل همین جا وارد محشر شدیم

چـهـره زریـن مـا بـاشد ز فـرطِ گُـشـنـگـی
کیسه می دوزد گُمانش صـاحـبـان زر شـدیم

این جهان شد مجمر و حرص شما هم آتشش
همچو اسپند از خطا در آتش مجمر شدیم

کن نصیبم ساغری از باده جان بخش خود
از عطش ای بی مروت همچو اسکندر شدیم

جان خود را تازه می سازد ز عیش بی امان
شد گرانی خنجر و ما پاره از خنجر شدیم

گـوید او بـی ما نباشد گرمی بازارشان
اندرین بازار ایشان کفتر پا پـر شـدیـم

بر تو و آن کله بی مویت اینک ای (نسیم)
اندرین نار گرانی همچو خاکستر شدیم

بر لبم مالیده ام خاک و نمی گویم(نسیم)
این سخن کز بی خیالی هایشان مضطر شدیم


اسدلله فرمینی

از تو ای خسرو خوبان خبری نیست که نیست

از تو ای خسرو خوبان خبری نیست که نیست
از چه رو سوز دعا را اثری نیست که نیست

پُر ز عطر گل نرگس شده هر باغ و چمن
عکس ماه رخ تو در بصری نیست که نیست

حسرت بوسه به خاک ره تو مانده به دل
چکنم از سر کویت گذری نیست که نیست


همه از عشق تو و حُسن تو گویند ولی
شوق دیدار تو در چشم تری نیست که نیست

شده پُر خون دلت از غصه این خلق خدا
یک نشان از غم تو بر جگری نیست که نیست

چه شود گر بنشانی تو نشانی به رهـم
که من دلشده را راهبری نیست که نیست

ذکر نام تو بُود بر لب این خلق بسی
بر سر دار وفا جان و سری نیست که نیست

قدمی رنجه کن ای شاه کرم بهر فقیر
سوی بیچاره و بی کس نظری نیست که نیست

ای ( نسیم ) از غم آن یوسف زهرای بتول
مرغ دل را هوس بام و دری نیست که نیست

اسدلله فرمینی

من که مشغول عمارت غافل از دل بوده ام

من که مشغول عمارت غافل از دل بوده ام
هم ز گرک خامُش این خاک غافل بوده ام

ترسم از روزی که گردد حاصلم دست تهی
من که فارغ از فقیر و حل مشکل بوده ام

کرده ام خود را سبک من همچو خار و برگ کاه
پـیـش کـوه قاف عزّت مـن مقابل بوده ام

گـر بـرون افـتـاده ام از گلشن اسرار دوست
روزگـاری مـحرم اسرار و واصـل بـوده ام

دامن افشان گر شوی رام تـو گردد عــالمی
من که چون خار و خس دامان محمل بوده ام

گر چه می گیرد مرا نادیده چشمان نـگـار
بـا زبـان آتشینم شمع محفل بـوده ام

روید از خاک مذلت دانه بی دست و پـا
با همه بـال و پرم وامانده در گِـل بوده ام

عقل من باشد رها از دست سودا و جنون
می کنم دیوانگی ها گر چه عاقل بوده ام

ناخن مشکل گشایی دارم و امـا نـگـر
غرقِ دریای غم و جویای ساحل بوده ام

می زنم گر بال و پر در خون دل شام وسحر
زیر تیغ عشق یاری مـرغ بسمل بوده ام

منعم از دیدن مکن ای صاحب حُسن و کـرم
از ازل بر درگـه لـطـف تـو سائل بـوده ام

کن شفاعت ای ( نسیم ) از بهر دل در پیش یار
گرچه بر هر جانبی غیر از تومـائـل بـوده ام

اسدلله فرمینی

همچو مجنون از چه رو سر در گریبان میشوی

همچو مجنون از چه رو سر در گریبان میشوی
عاقبت با مهر او چون غنچه خندان میشوی

خود شکن تا قبله حاجات دلهایت کنند
کعبه دار از بوته خار مغیلان میشوی

سر فرود آور به نزدش تا برآری سر ز عرش
مستِ عطرِ شاخه های یاس رضوان میشوی

گر دلت گردد هزاران شاخ شاخ از تیغ غم
غم مخور چون شانه بر زلف پریشان میشوی

گر نظر سوی تو آرد عشق پنهان لحظه ای
رتبه ات گردد مَلک خورشید تابان میشوی

جوهر اشکی فشان آئینه ات را صاف کن
صاحب نور بصر از چشم گریان میشوی

با طلوع شمس او گردد نصیبم شاخ گل
از چه رو غافل ز دست و چشم جانان میشوی

گشته باز آغوش گرمش از دم صبح ازل
ای گریزان خسته و آخر پشیمان میشوی

گر شود کام تو از دشنام تلخی همچو زهر
با شکر خندی از او چون شکرستان میشوی

ترک جان سازی اگر اندر ره آب حیات
تشنگانِ عالمی را آب حـیـوان میشوی

گر شوی آگه ز سِرِّ نـقـطـه خـال سیه
همچو مد نـام او در نـقـطـه پنهان میشوی

کم نباشد رتبه کوچکدلی در عــرش حـق
کوچک است این خاتم اما زو سلیمان میشوی

گر بپوشانی تو چشمت را ز شیطان رجیم
جلوه گاه چشمه سار نور ایمان میشوی

گر بسوزانی ( نسیما )دامن عصیان خویش
در دو عالم حسرت چشم غزالان میشوی

اسدلله فرمینی

خاک پا را چون بُود عزّ و قداست بی شمار

خاک پا را چون بُود عزّ و قداست بی شمار
مـن غبـار خـاک راه جـملـه یـارانـم شـدم

اسدلله فرمینی