خسته از زخمی که بر پیکر من جا مانده
در هوای نفست غرق تمنا مانده
قصهی غم شده تکرار به هر فصل خزان
نالهای مانده به دل، همدم رویا مانده
دل سپردم به سکوتی که ز تو جا مانده
چشم بر راه تو و حسرت فردا مانده
رفت آن کس که جهان بود سراپا رهِ تو
زیر باران گونهام چشم به راهت مانده
امیرعباس پورطهماسب
چشم بر دنیا بستم در کنارت
دلم را سست دیدم در نگاهت
فرجام بدیدم که شدم مست
تو هم جام مِی و باده سرمست
چه بیتابم میان این سکوتت
که آتش میزند بر جان،فروغت
ببین دل را که در بندت گرفتار
چو مجنون گشتهام، بیراه و بییار
در این ویرانه دل را خانه کردی
سکوت سرد شب را شانه کردی
شبم بینور و جانم بیقرار است
به شوقت هر نفس آتش بهکار است
جهان از چشم مستت تیرهرو شد
دلِ من در گناهت غرقِ خو شد
از آن خوان تنت مارا همان ده
صبوری کن و بر جانم زمان ده
شراب تو همان جام بلا شد
شکستم و همی دل مبتلا شد
من سرای خویش دادم بر باد
سوختم اما دل، نبردت از یاد
دلم در تب و تابت، همی خیزان کن
درمان که تویی حال مرا ویران کن
افکار که در خیال تو رود روان شد
عمرم به سر آمد،کنون وقت خزان شد.
امیرعباس پورطهماسب