به شوق وصل تو شب را به سر کردم، بیدار
ز خوابم دور شد، دل را نبود آرام و قرار
به هر لحظه که چشمم بر جمالت بود حیران
نه خوابم بود در کار و نه فکرم سوی اغیار
شب آمد، جان من در تاب وصل و شوق رویت
ولی از شور حضورت، خواب شد بر من گرانبار
دل از دست تو و از بیدلیها در تپیدن
نه خوابی هست و نه آرامشی در این شب تار
وصالت در دل شب بود، اما دل نخفتم
که بیداری ز شوقت گشت بر جانم نگهدار
در این راهِ جنونزا، خواب و آرامش نیابی
که هر کس سر دهد بر خاک وصل، از خواب بیزار
امین افواجی
ای دل، ز چه در دامِ غمها شدهای؟
غافل ز حقیقت، به هوسها شدهای؟
او مهر فرو ریخت ز آغاز جهان
تو دور ز آن سرچشمهٔ معنا شدهای
هر ذره ز انوار ازل جلوهگر است
تو در پی نقش و نگار خطاها شدهای
او ودود است و به لطفش همه پیدا
تو گمشده در سایهٔ اشیا شدهای
بگذر ز جهان، رو سوی یکتای وجود
کز نور حقیقت تو هویدا شدهای
سوگند که او محب جان تو بُوَد
در عشق، فنا شو که تو والا شدهای
پایان ره عشق وصال است به او
گر صادق و پاکی، تو مسیحا شدهای
آدم ز ازل گمشدهٔ کوی حق است
تو نیز به دنبال همان پا شدهای
امین افواجی
فرا رسد آن لحظه که دل از جهان برآیم
چون نورِ صبح صادق به عرشِ جان برآیم
در ساحتِ قدسِ او، رقصان شوم ز هستی
تا در فروغِ رویش ز خاکدان برآیم
چون نغمهای ز دلبر، پیچد به جانم آتش
در بزمِ لامکانش، سرمست و شاد پایم
غرقم به بحرِ عشقت، فارغ ز هر دو عالم
از خود گسستهام من، تا بر لقا رَوایم
بر باد اگر دهم جان، در کوی یار شاید
کز شعلهی وصالش، خاکسترم فزایم
دور از حریم هستی، در بارگاه وحدت
چون ذرهای ز انوار، در نورِ او بمانم
امین افواجی
در ساحتِ قِدم، من و سودای بی انتها
گمگشته در شُعاعِ لقا، لا اله الا هو
دل را به باد دادم و از خود رها شدم
آنجا که نیست غیر از خدا، لا اله الا هو
هر ذرّه گر شود فانی اندر جمالِ دوست
بیپرده بینَد او را، لا اله الا هو
در موجِ بیکرانهی ذاتِ قدیمِ او
افتد هر آنچه باشد فنا، لا اله الا هو
چون مرغِ جان پَریدم ازین خاکدانِ پست
تا گشتم آشنا بر بقا، لا اله الا هو
در کوی عشق، دلبرِ جانم نهان نمود
هر دیده گشت شاهد، لا اله الا هو
در هر نفس طنینِ غزلخوانیِ بقاست
کز دل برآرد این نوا، لا اله الا هو
امین افواجی
ای جانِ جاویدان که ما را رهنمود
هرکس تو را جوید، غمش از دل زدود
آزادی از قیدِ جهان در نور توست
هر دل که بر تو تکیه زد، فارغ بود
در سایهات، رنج و بلا گردد زوال
هرکس که دل بر نور حق محکم نمود
آنکس که در دریای حق جانش فکند
از موجِ ظلمتها رها و پاک بود
واقع همین است، غیر تو هر چیز وهم
نور تو در هر ذرهای، پنهان بود
آنان که دل در دست عشق تو نهند
جانشان از هر بلا و اهرمن، ایمن بود
بر ذات تو هرکس رسید، از قید رست
در بارگاهت روح او شادان بود
آزاد گردد جان که بر تو دل سپرد
هر لحظهاش از نور تو تابان بود
امین افواجی