و این... شاید آخرین دیدار ما باشد
در گوشه ای از زمین
که هیچ گاه ندای شکستن قلب های ما را در کنار خمودگان سرشت آدمی
به گوش هوس نخواهید شنید
اما بدان ...
نه توهمی ذهن مرا غصب کرده
نه اندیشه ای، تا مغز استخوان ام نفوذ کرده
که طالب بی مغز خواندن من باشد
هجوم ابرهای سترون
که برای نباریدن
بر کویر دست های تو
چاره ای جز بهانه آوردن ندارند
در گوشه ای از تاریخ، جمود شده اند
و در اوج دل سپردگی
به تارهای خستگی آویزان شده اند.
کجایند دل آسودگان سرنوشت
که سرگذشت آدمیان را
به ملتی گره می زدند که سکوت را
ناهنجاری می دانند
و فریادهای بی معنی را هنجار
به راستی تو
مستحق شیواترین سخن های عصر سقوطی که آدم برای حرف نزدن هیج راهی جز شکستن بال های خیال در گوشه ی این پهن دشت زوال ندارند.
به چشم های من خیره شو
و عالی ترین مضامین عاشقانه را برداشت کن
و برای آزمون ورودی بهشت
آن را از بر کن
اگر فهم رسیدن به شب های بی زوال را طلب می کنی
بدان حرف های بی کنایه ی نسیم
دلیل روشنی بر حقانیت دردهای آدمی است
این جا اگر حنجره ی خورشید را عمل کنند
تنها ماه، سلام ستاره ها را به سپیده می رساند
اینجا حجم شکستن شیشه های برج مراقبت
هنگام پرواز دل به سوی رنگین کمان
بسیار بالاست
و گسستن ریسمان نامریی آسمان
تو را در قعر زمین خاموش می کند
مخصوصا زمانی که دل، از حسرت نگاه تو
راه اش را گم کند
من معتقدم
هنوز هم تکه سنگی پیدا می شود
که تو را به اعماق انسانیت ببرد
به وصال ماه دل مبندد
و تا زمانی که خورشید ابرهای خزان را
به جنوبگان سکوت هدایت نکرده
و در بستر نمادهای آفرینش
گلبرگ های نیایش، نریخته
باید سکوت کنی.
تو در خواب آرامش
ورق های رویا را نقاشی نخواهی کرد
دل ات را ورق بزن
و در صفحه ی آخر
واژه های شناور ذهن را
در پشت سد سطور سوار کن
تا برای آزمون ورود به عقلانیت
دست هایت
خالی از شکوفه های شعور نباشد.
حسین احمدپور
بر فراز اشک
آنجا که هیچ نشانی
از بادهای سترون نیست تا غنچه ای را بسوزاند
دست خویشاوندان خورشید
از آستین آسمان بیرون آمد
و تو را پروراند
برای غنچه هایی که عطشناک
قطره قطره مهربانی را طلب می کردند.
حسین احمدپور
بادکنک
از دست کودک رها شد
و...
به هوا رفت
کودک با حسرت تمام
دور شدن بادکنک را تماشا می کرد
و من در حسرت دور شدن تو
در ایوان رو به خیابان خانه ام
به ته کوچه ی بن بست، چشم دوخته ام.
حسین احمدپور
یک روز ... و یا هفته و گاهی لحظه
قدمی می رسد از پشت زمان های دراز
پشت در پشت مه آلوده ترین تپه ی ماه
از کران تا به کران اش پیدا
از پس ابرجنون وار خیال
از ته جاده ی مبهوت زمین
از دلاویزترین حلقه ی مخروط سکوت
از کویری که به دنبال سراب
سال ها گم شده از راه و مسیر
بغض هایی که مچاله شده در نای نفس
تو فرودی بنما ای گل تنهایی من
بنشین تا به تماشای خزان گریه کنیم
و به تاریکی امواج زمین
با همان مردم شب خواب زمان های کهن
گرچه خورشید و زمین با هم و گرم
همنشین من و آن لحظه ی شیرین باشند
لیک اندیشه از این خاطره خالی دارند
غیر باران
که دل و چشم تو را می طلبد
تا پس از تشنگی قرن گریز
به شفا خواهی تو می بارد
حسین احمدپور