هزار عاشق دیوانه در من است، که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت...
حسین_منزوی
در دست گلی دارم، اینبار که میآیم
کان را به تو بسپارم، اینبار که میآیم
در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دستِ تو بسپارم، اینبار که میآیم!
حسین_منزوی
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده پستان ، میش مادر
دور از تو ما این بر ه گان* بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
در هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خندههایت میشکوفانی
بهار از رشک گلهای شکرخند تو خواهد مُرد
که تنها بر لب نوش تو میزیبد، گلافشانی
شراب چشمهای تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
یقین دارم که در وصف شکرخندت فرو ماند
سخنها بر لب «سعدی» ، قلمها در کف «مانی»
نظربازی نزیبد از تو با هر کس که میبینی
امید ِمن! چرا قدر نگاهت را نمیدانی؟
تو بیا...
مست در آغوش من و
دل خوش دار؛
مستی تو با بغلت
هر دو گناهش با من...!
حسین_منزوی