به کام ما بُود عالم اگر او یار ما باشد
و بویی از سر زلفش به بیماری شفا باشد
اگر روزی ز راه او نخیزد سرمهی چشمی
درین ماتمسرا ما را فقط رنج و بلا باشد
بهشت صورتش یک روز اگر در پرده پنهان شد
چگونه اشک بارانی به درد من دوا باشد؟
نفس بی او برایم اوج ناکامی شده اما
همین آزار روزافزون به جان من روا باشد
همان مرگی که آسان میرسد یک روز بر جانم
به یک لحظه مقیم آستان او بقا باشد
اگر لب تر کند با صحبتی در گوشهای خلوت
خدا را دیدهای شاید ندای تو بیا باشد
مصراع نخست از شاه نعمتالهولی است
خدیجه محمودی
رسانده لطف تو در گوش من به آب و تاب
هوای عشق قدیم و دو خط کلام ناب
که خاطرات قدیمی برای روحیهام
شبیه معجزه باشد شبیه بوی گلاب
دقیقه ای بِنِشینی به گفتگو با چشم
بریزی از دو پیاله کمی شراب ِ مذاب
ترانه گویمت از حسّ پاک آغوشم
برای حفظ نگاهت بدون رنگ و لعاب
شدم به میکده ساکن به گوشهای آرام
بگیرم از می و ساقی پناه خود در خواب
من آن کبوتر جَلدم که روی بام هوس
رسیدهام به دو راهی میان حجم سراب
به خواب خود همه شبها ببینم این تصویر
رسالتی که بگیرم ز چهرهی تو نقاب
درون هر غزلم گویم از دلی پر خون
خراب عشق توام جان من خراب ِخراب
خدیجه محمودی