مرا ز تیر بلاهایت امتحانم کرده ای

مرا ز تیر بلاهایت امتحانم کرده ای
هر چه دلت خواست بامنم کرده ای
من که هرگز جز به عشقت پر نزدم
زچه معصیت برون ز آشیانم کرده ای
من بیچاره هموارگدای درگاهت بودم
زچه علت دست خالی روانم کرده ای
من که جز تو هیچ کس را نستودم
زچه عقوبت بهر جزا نشانم کرده ای
با همه بخششت و احسان بر مردم
زیربارمنت انگشت نما جهانم کرده ای
هر نالایق که لذت چشیدند را دیدم
زچه ذلت برمن جورکش زمانم کرده ای
با همه لبخندت را زدی گر کفر گویم
سهمم غم واشک بود شادمانم نکردی


ذبیح الله مظاهری

ما نگین سلیمان را گم کرده ایم

ما نگین سلیمان را گم کرده ایم
در بیابان خضر را گم کرده ایم
دست خونی قابیل دست ماست
حیف پیکر هابیل را گم کرده ایم
آخر عذاب جهنم را می چشیم
چو وحی جبرائیل را گم کرده ایم
سوره ها هرکدام نشان راه ماست
نمل که هیچ فیل را گم کرده ایم
در میان مردمان صدها صداست
صوت زیبا ترتیل را گم کرده ایم
از مس دل باید طلا می ساختیم
حیف نسخه کیمیا را گم کرده ایم
باید ز خاک به افلاک می رفتیم
صد حیف که راه را گم کرده ایم


ذبیح الله مظاهری