برای رفتن

برای رفتن
جَستن
و پریدن
به دوردست های دور
فرصت بس بسیار است
و این
کوتاه گذر عمر
که از تعریف آن
مرا خنده می آید
مجالی نیست برای تکرار
تو در پس کوچه های غربت
به دور از رهگذران
و من اینجا
در این سیاهچاله های غم
آشکارا به تو می اندیشم
اما
زمستانی که همچون دژخیمی
بس خشک و گرم است را
باکی نیست
هیچ کس بهار را منتظر نمی ماند


رضا کشاورز

و شمعی که در آتش عشق می سوخت

و شمعی که در آتش عشق می سوخت
و پروانه ای که برای نجات شمع
بال های خود را سپر می کرد
غافل از اینکه این آتش
درون شمع لانه کرده است
و چشمانی که راز پنهانی ات را
بر ملا می کند
و نه هوشی که بر دامن عقل نهم
اما
ارتفاع برای کسی که پرواز نمی داند
حاشا و کلا
در بیابان خورشید را کسی طلب نمی کند
...
ایکاش می شد
به زمان فرصت داد
شاید جبران کند
لحظه های دیدار را
لحظه های دلتنگی را


رضا کشاورز

سبکبال شدن

سبکبال شدن
سوار بر آغوش ابرها
خالی از هجوم کرکس ها
بی هیچ گونه دلواپسی
اگرچه
پر و بال خسته ی من
پرواز را نمی دانند
اما
رهایی و عروج
همچون قاصدکی گریزپای
فرا می خوانند
شاید با لبخند یک مرد عاشق
برای
کودک کاپشن صورتی
با گوشواره قلبی...


رضا کشاورز

در گذری

در گذری
آب
راه را بر راهی بسته بود
اما
در گذری دگر
مردمی
آب را بر راهی بسته بودند
آن جاهلان نمی دانستند که آنها
خود
نوادگان مالکان آب هستند

رضا کشاورز

قدحی در دست و صبوحی پر از پیمانه،

قدحی در دست و صبوحی پر از  پیمانه،
سرسبز و خرم
و شکیبا بر اندوه
ناگهان
قطره ی خون دلی بر آن ریخت
می نجس گشت و
بر من شد حرام

رضا کشاورز