چشم به عنایت تو دارم
ای خالق زمین و آسمان
غبار غم از چشمانم نمیرود
خدایا پلکی بزن
باران ببارد !!!
با تلنگر میرود
تشنه ام لبخند بزن
چشمه حیات می جوشد
از لبهای زمین
رفیق راه جویم
شانه ات را بیاور سر بزارم
ترسم ازخستگی
سر دامن صحرا بگذارم
گرگ بیابان دیده تن بدرد
جان که هیچ
ترسم از آن دل
عشق تو آنجا دنیای من است
دنیای مرا با خود ببرد !!!
رقیه مرادی
در خود غوطه ور می شوم
از عمق عاطفه ها
تا دیده های بی فروغ
این هیاهوی بسیار چیست
هدیه انبوه گل برای مُردگان خفته
که نه بیدار میشوند نه می بویند
و من زنده ام در حسرت شاخه گلی
رقیه مرادی
تو که رفتی پنجره را
باز نکردم
مبادا بوی تو از خانه رود
بوی خودت را بهانه کن
شاید دلت برای خانه ات
تنگ شود
رقیه مرادی