طوفانی در من می وزد
دلم میخواهد
سرم را بگیرم فرار کنم
از غمی که درونم نشسته
بلند نمیشود
کاش میشد آنرا
به دیوار زد و شکست
رقیه مرادی
طوفانی در من می وزد
دلم میخواهد
سرم را بگیرم فرار کنم
از غمی که درونم نشسته
بلند نمیشود
کاش میشد آنرا
به دیوار زد و شکست
رقیه مرادی
مادر نکند
آن چشمه ی زلال معرفت
که لبهایت
انتظار تولد نوزاد نه ماهه را
نوشیده است
در کف دستان خدا جاری ست
نکند آن بوته سبزه
در دامن صخره
سر خم کرده در آب می لرزد
قلب تپنده ی توست
که رود در تو جاری ست
شتابان سمت دریا میرود
عشق تو
اینقدر عمیق و دریایی ست
رقیه مرادی
تو در چشم مردم پاکی
من در چشم خدا
نقاب از چهره برداری
شهر پر از هیاهو میشود
میشوی سر در گریبان
پای گریزی نداری
میشوی پرنده ی مهاجر
هرگز به آشیانه خود بر نمی گردد
رقیه مرادی
خسته ام مثل درخت
از ایستادن به پای هر فصلی
چون جوی آب پرشتاب میگذرند
هنوز در تکرار فصلها
اُمید را می جویم
رقیه مرادی