خالق بر صفحه زیستن نقاشی کرد
عالم آغشته میشد
به رنگ سرخ و سبز و زرد
در کشیدن چهره شب قلم سیه برداشت
من گفتم چرا؟
او در سکوت میپاشید رنگ
شاید میگفت: از تو برایم رنگی ندارد این حنا
شاید هم میگفت:
با صبرت ز غورهای میسازم حلوا
هر طور بود من از برای خویشتن
تیرگی را در جهانم، نمیدیدم سزا؛
او با رقص دستش، در پسِ تاریکی نوری دمید
شب مستانه و ماه و ابر
امضایش را اینگونه بر رخ آدم کشید
اکنون از همان رقصندگی
صورت گیتی آمد پدید...
او به جوشش آورد
زیر پای اسماعیل، زمزم را
در بیابان بیآب و علفی، چون برهوت
من از آن انجام، پی بردم به راز سکوت..!
روح الله سنجرانی