شرح این قصه چگونه باز گویم تو را
من ندانم کیستم و از یاد بردم تو را
خسته ام از خویش و هم خوی غمم
خوگرفتم به تنهایی و نمیبینم تو را
مهر و عشق را باور نکردند جانان ما
خوف ندارم نپذیرم مهر و وفای تو را
چه کنم جان و دلم سوخت به غم
این دل شده رسوا که صدا کرد تو را
رؤیا مُرد تو برو زخم زبان کشت مرا
قلب من دیگر نمیخواهد تو را
من به مرگ دل خود آگاهم خدا
بریده از همه خلق میخوانم تو را
رویا جلیل توانا
سرما به استخوان های من نیز رخنه کرد
آتش بزن مرا قهوه، که غم باز فتنه کرد کرد
ول کن جهان را که تلخ می داندتورا قهوه
این غم که میکشم مرا به قهوه تشنه کرد
سرما به من اثر نداشت، سوز از غمی رسید
خواب هم چنان عمیق، انگار قهوه اثر؟نه نکرد
دفتر شعر من قلم به دستمو قهوه در استکان
شعری به تلخیت،فریاد میکند، قهوه اثر؟نه نکرد
رویا جلیل توانا