گله ای در غم نیست چون ز تدبیرم نیست
دل و ذهنم درگیر، رویِ پیگیرم نیست
سطح بینی که کنم همه کس در عمق اند
چو روم در اعماق کسی درگیرم نیست
چه کنم یاران را؟ آن همه خوبان را؟
مهر ورزی کنم؟ کس که دستگیرم نیست
نشود فاش کنم روز و شب رازم را
روز و شب را دیده ست آنکه اسیرم نیست
ره نباشد هموار، او نخواهم همراه
دل نخواهم هشیار، چون که تقدیرم نیست
چه کنم محتاجی به دل آرام را؟
تا به کی صبر کنم؟ دلِ وقت گیرم نیست
ریحانه کرمانی
روح گمگشتهی من بین مگو چیست تورا
عقل کامل شده از حق مگر نیست تورا؟
طاقت درد و غمم آیینهی احوال گشت
در هوای رنج من جایی که خالیست، تورا
ریحانه کرمانی
بیوفا کوچکدلی بودم درین چرخ فلک
وفایم دادی و رفتی و جانم بردی
بندها بستی ز آن زخم دل وامانده ام
وان جراحت زدی و وا کردی آنم بردی
وانگهی درد دلم گویی تعفن میکرد
خنجری آندم زدی گویی کزانم بردی
چه بگویم وصف آن پیکرک غم زده ام؟
شعر گشت دور ز من، حق که توانم بردی
ریحانه کرمانی