مرا با دست خود گاهی نوازش می کند یارم
دلم را بی هوا درگیر لغزش می کند یارم
گهی دل را به مسلخ می برد با حکم تردیدش
گهی با یک غزل آن را ستایش می کند یارم
نسیمی از نفسهایش که جاری میشود در من
بهارش در دلم طغیان و خیزش می کند یارم
ز دستانش چه افیونی روان در جان من گشته
تنم را سرخوش و مست نیایش می کند یارم
زمستان تنم محتاج خورشیدی ز دستانش
که با مهرش دلم را غرق تابش می کند یارم
دلم دریای طوفانی و امواجی ز خواهشها
به دستش این تلاطم ها فروکش می کند یارم
سارا اسمعیلی
این روزگار بد برای ما مصیبت داشت
در لحظه هایش چالش اندوه و محنت داشت
با خاطری آسوده از این گردش گردون
در دوزخش بر ما هزاران فخر و منت داشت
در این بیابان تهی از سبزه ی امید
زقوم را از بهر ما در خوان نعمت داشت
چون زورقی رقصان بروی موج تقدیرش
در ساحلش از صخره ی مرموز قسمت داشت
ما را سرآغازیست مبهم در مسیری گنگ
همراه ما بر هودج عمری که سرعت داشت
از شوکران درد و غم در جام ما تا کی؟
این عالم مستی دو روز عمر مهلت داشت
در برهوت آدمیت تشنه ی تطهیر انسانیم
لبخندی از این انحطاط آدمیت داشت
ما در مدار تو به گرد خویش حیرانیم
این روزگار اکسیر رخوتناک حسرت داشت
سارا اسمعیلی
کوچه ی دل بی عبورت رنگی از غربت گرفت
چشمهایش از تمام ابرها رخصت گرفت
بعد تو پائیز آمد با دلم همسایه شد
پیچک عشقت ته بن بست دل آفت گرفت
حرف هایت شد شعاری روی دیوار دلم
ترس از داروغه ی غم،کوچه را لکنت گرفت
بعد تو مهتاب هم دیگر از این کوچه گذشت
امتداد این سکوت ماه را ظلمت گرفت
چشم تو چون پنجره تنها امید کوچه بود
آرزوی دیدنت را گردی از حسرت گرفت
رد پای تو درون کوچه می رقصد هنوز
از هجوم خاطراتت کوچه را وحشت گرفت
توگذر کردی از این کوچه،دلم دیوانه شد
عشق بی معنا شد و مفهومی از غفلت گرفت
کوچه ی دل بعد تو متروکه و افسرده شد
کنج تنهایی خزید و با خزان الفت گرفت
سارا اسمعیلی