فریاد و ترسی بی هوا را به دلش افروخته
دنیا همیشه خشم را به چشم کودک انداخته
افتاده دشمن بی صدا از آسمان در خانه ها
مشغول زخم انداختن است آنکس که ترس افروخته
از کینه و جور و ستم دست ها با سنگ ها خورده قسم
هم دلها، هم جان ها مثل نسیمی افروخته
همراه می خواهد دلم در قله آزادگی
هر چند در این ویرانه ها جان و تنش افروخته
در بارش ابر سیاه با عشق می ماند،همین
حالا بلای جان شده،چون بد نگاه آموخته
سعید بی همتا
آنقدر که در فکر تو و روی توام
در خاطر خود همیشه در کوی توام
من شیفته میان چون موی توام
چوبی به کفت داری و من خواب توام
در خاطر خود با تو سخن می گویم
واندر همه آفاق تورا می جویم
زان لحظه تلخی که بریدی از من
در هر نفسی عطر تورا می جویم
سیمین تن زیبا که چون گوهر می مانی
اسرار درون از رخ من می خوانی
با دیدن تو جام دلم پر می شود
این نکته تو خود نیکترم می دانی
در سایه دیوار دلم خوابیدم
دیدم که گلی شکفته بر آن دیوار
گفتم که ز کجا آمدی ای هوش ربای
آیی که شوی این دل غمگین را یار
گفتا که منم, عشق به دل خفته تو
عشقی که به جز غصه که نیاورد به بار
هر که را داغی ز عشقی برسد
در آتشش می سوزد
درد عاشق کش هجران
غم و اندوه به دل می دوزد
عاقل آن است که غم بر دل رنجیده
تا تواند بر خود ره مدهد
هر کسی غصه خورد می شکند
جان و دلش می پوسد
مرا از تو همین یک یادگار است
در این دنیا محبت ماندگار است
به جز دیدار تو در دل طلب نیست
بهشت عاشقان آغوش یار است
سعید بی همتا