دهانم رگباری‌ست، آماده‌ی بوسیدنت است

دهانم رگباری‌ست، آماده‌ی بوسیدنت است
تا نبوسمت اسلحه را زمین نمی‌گذارم!

سعید فلاحی

خیالاتِ تو،،،

خیالاتِ تو،،،
به ارتفاعی قد کشیده‌اند که،
روزی چند بار به ملاقاتم می آیی.
هر روز صبح
مادر پیرم،
--باد!
کوچه‌ی خاکی ما را جارو می‌کند!
باران می‌گیرد تا،
شب‌ها،
به من سر بزنی!
شاید این درد کهنه را
از گَودِ چشم هایم بشویی
قلبم،
شیشه ی شکننده ای شده است
اما،
دلتنگی‌هایم
و دلتنگی‌هایت،
شبیه تاخت و تازِ مغول‌ها
به جانم حمله‌ور می‌شوند!
و باز
تا صبح، ذهنم،
اشغال می‌شود،
زیر چکمه‌های نیامدن تو.
و سیگارهای گُر گرفته‌ام
فریاد بر‌ می‌آورند:
-- چرا عاشقت شده‌ام...!؟


سعید فلاحی

به اشک چشم آبیاری کرده‌ام

به اشک چشم آبیاری کرده‌ام
مزرعه‌ی انتظار را...
وعده‌ی دیدارت را،
--درو کن!

سعید فلاحی