زمـان به سرعت اَبــر و، به سـان باد، گذشت

زمـان به سرعت اَبــر و، به سـان باد، گذشت
ندانمی که چگـــونه؟ رسیــده ام، به شصت
ولی هنــــــوز خود را، جـــــــــوان می دانم
اگر چه سنّ من امروز، ز شصت هم، بگذشت


سلیمان بوکانی حیق

حلزونـــم، حلزونـــم، حلــــــزون

حلزونـــم، حلزونـــم، حلــــــزون
حلزونِ شاعــــــــــرم، بچّـه بدون
من کتابخونــم، کتاب، خیلی دارم
من کتابهامو، آره، دوست می دارم
...
وقتـی راه می رم، آره یــواش می رم
وقتی هم کتاب خونم، تندمی خونم
پــدر و مــادر، خواهـــر، بـــــرادران
همه شون آره منو، دوست می دارن

...
شمــا چی؟ آی بچّـــه ها به من بگین
منکه شاعرم، کتابخونم دوستم دارین؟
پس بشم قربون تون، آی بچّه ها
مثل من کتاب خوانین، آری شما
...
آفـرین، صد آفرینــــــم، به شمــا
خـدا، حفظ تون کنـه، آی بچّـه ها
حالا، بای بای، می کنم من به شما
همـــه تون را حفظ کنه، آری خدا

سلیمان بوکانی حیق

آنچه پروردم به آستین ظاهرا گشته چو مار

آنچه پروردم به آستین ظاهرا گشته چو مار
گر که افســــارش نگیـــرم، آوَرَد از من دمار
آشنائی و تلاشم، گشته است سیزده بهــار
توشه ام زان سالها اینک شده، این زهرمـار
آنهمه خوبی که کردم عاقبت، او گشته هار
باید افســـارش بگیــرم تا کنـم او را مهــار


سلیمان بوکانی حیق

نه هر آلیاژی ز جنسِ زر است

نه هر آلیاژی ز جنسِ زر است
نه هر چشمه ای، چشمۀ کوثر است
نه هر قطعه سنگی ز جنسِ گوهر است
نه در داخل هر صدف، گوهر است
نه هر فرد سرباز او افسر است
نه هر کس شناسیم، تاجِ سر است
نه هر کس به ظاهر، که بینی آدم است
نه هر کس که آدم بُود، عالِم است
نه هر جعبه ای محتوایش، زر است
نه هرقطعه سنگ، داخلش گوهر است

...
سلیمان بوکانی حیق