تا چند می کتی فلکا خون جگر مرا

تا چند می کنی فلکا خون جگر مرا
تا چند میزنی به تن و جان شرر مرا

تا چند همچو مرغ گرفتار در قفس
داری نهان بزیر پر و بال سر مرا

زهرم بکام بریختی و از تو کجمدار
هرگز نبود خواهش شهد و شکر مرا

در مسلک و مرام تو ای کجروش بگوی
جز عشق دوست چیست گناه دگر مرا

کارم بجان رسیده به امید وصل و باز
هر دم زند رقیب به دل نیشتر مرا

آماده بهر مرگم و در حیرتم دگر
ای چرخ داری از چه سبب محتضر مرا

گو مرگ اندرا ببرم هر چه تنگتر
بنما خلاص هر چه توان زودتر مرا

من راضیم بحکم قضا در رضای دوست
ای کجمدار رنج رسان بیشتر مرا

در کشتزار عشق بدوران زندگی
جز درد و رنج و غصه نباشد ثمر مرا

می گفت فروغی با صوت جانگداز
تا چند میکنی فلکا خون جگر مرا


سما فروغی

زمستان رفت و باز آمد بهار آهسته آهسته

زمستان رفت و باز آمد بهار آهسته آهسته
گل از هر گلبنی آمد به بار آهسته آهسته

هزار آمد به بستان با هزاران نغمه و شادی
زغن از بوستان بربست بار آهسته آهسته

چمن شد پر گل و سنبل ،دمن یاقوت گون از گل
هوا شد از ریاحین مشکبار آهسته آهسته

سپاه گل مسخّرکرده کوه و دشت و صحرا را
گل و سنبل زهر سو شد قطار آهسته آهسته

نسیم صبحدم از گل پیام آرد سوی بلبل
دگر شد موسم بوس و کنار آهسته آهسته

زیکسو نغمه هوهو زسویی ناله کوکو
بگوش آید زطرف کوهسار آهسته آهسته

برون شد از میان سنگ خارا نرگس و نسرین
پدید آمد گل از پهلوی خار آهسته آهسته

چه خوش باشد در این ایام جام باده نوشیدن
زدست دلبری سیمین عذار آهسته آهسته

به هر جا گلعذاری میبرد دل از کف یاری
زمانی از یمین گاه از یسار آهسته آهسته

کنار سبزه بنشستن در این ایام و بگرفتن
زساغر بوسه های بیشمار آهسته آهسته

نشستن را ز دل پنهان زچشم مردمان گفتن
سحرگان به جانان آشکار آهسته آهسته

چنان شمعی که میسوزد پر پروانه در آتش
زند عشقش بجان هردم شرار آهسته آهسته

چوشمع بزم مشتاقان زسوز آتش هجران
چکد اشکم به رخ بی اختیارآهسته آهسته

سحرگاهان فروغی گفت زالطاف خداوندی
شده کلکم سخنگو چون هزار آهسته آهسته

سما فروغی

به دل تا آرزوی وصل آن خورشید رو کردم

به دل تا آرزوی وصل آن خورشید رو کردم
زهر سو جلوه گر شد روی دل را سوی او کردم

چو در میدان عشقش پای بنهادم یقینم شد
که در سودای چوگانش سر خود را چو گو کردم

شبی وصف جمالش را به ماه آسمان گفتم
ز خجلت نیمی از رخسار مه را تیره رو کردم

به بلبل شمّه ای گفتم سحرگه از گل رویش
زشوق وصل، او را در گلستان نغمه گو کردم

هزاران تیر بیداد از رقیبان خورد بر سینه
یکایک زخمها را با سر مژگــان رفو کردم

شنیدم فروغی در امید وصل او میگفت
که من در عمر خود تنها همین یک آرزو کردم

سما فروغی

آه تا چند کنم شکوه ز بیماری دل

آه تا چند کنم شکوه ز بیماری دل
کو طبیبی که نشیند به پرستاری دل

محرمی کو که بگویم غم ایام فراق
یا دهم شرح پریشانی و بیماری دل

ناله مرغ گرفتار قفس داد خبر
از غم دوری دلدار و گرفتاری دل

همچنان مرغ سحر شب همه شب تا دم صبح
بر فلک میرسدم ناله دل زاری دل

چشم خونین و رخ زرد و تن تبدارم
بر همه خلق عیان کرد وفاداری دل

چون در این شهر مرا یاور و غمخواری نیست
دمبدم اشک نشیند پی غمخواری دل

نه ندیمی که بگویم غم دوری نگار
نه رفیقی که نشیند پی دلداری دل

ای فروغی غم دل چند خوری دل خوش دار
باده پیش آر ،  بجز می که کند یاری دل

سما فروغی

دوش با یاد تو، تا صبحگهان سر کردم

دوش با یاد تو، تا صبحگهان سر کردم
نقش رخسار تو را، زینت دفتر کردم

گاه ابروت، کمان گفتم و گاهی شمشیر
گاه مژگان تو، تشبیه به خنجر کردم

گه لب نوش تو را، چشمه ی حیوان خواندم
گاه با غنچه ی نشکفته، برابر کردم

قد رعنای تو با سرو نمودم همسر
گاه مانند به شمشاد و صنوبر کردم

گاه تشبیه نمودم سر زلفت به کمند
گاه گیسوی تو، آغشته به عنبر کردم

گونه ات را به گل سرخ نمودم مانند
دفتر شعرم از این گفته معطر کردم

منم آن عاشق دلداده که در مکتب عشق
قصه ی عشق تو را یکسره از بر کردم


فروغی ز می ناب صبوحی زد و گفت
دوش با یاد تو تا صبحگهان سر کردم

سما فروغی