گرچه مستم ساقیا امشب بده جامی دگــر
تا زخود بیخود شوم یک چند ایامی دگــر
بس به سوی او به هشیاری قدم برداشتم
باش کز مستی به کوی او نهم گــامی دگــر
مطربا شوری بپا کن نغمه ای از دل بر آر
زانکه آمد از بر معشوق پیغــامی دگــر
زین سبب گوش دلم بر نغمه موزون اوست
تا که آید از پی پیغامش الهــــامی دگـر
گرچه از هر گوشه ایی دل می برد شکر لبی
کی پسندد طبع من جز او دلارامــی دگــر
چون نشیمن گاه مرغ دل ، بلند ایوان اوست
کی هوس دارد نشیند بر لب بامــی دگــر
هر طرف صید افکنی گسترده دامی در رهی
کج دلم، خواهم اگر جز زلف او دامــی دگــر
ناصحا منعم مکن از عشق و مستی زانکه نیست
عاشقان را غیر از این مستی سرانجامــی دگــر
سما فروغی
دل کجا امشب هوای رفتن میخانه دارد
زانکه امشب یار بر کف ساغر و پیمانه دارد
باز خواهم می ز دست دلبری نوشم که دانم
همچو من عاشق بسی آن دلبر جانانه دارد
دوش مفتی دید مستم زیر لب خندید و گفتا
وه عجب این مست دائم ناله ای مستانه دارد
گفتمش آهسته با چشم خرد بنگر که بینی
دلبر خوش سیرت ما ترگسی فتانه دارد
هر که در پیمانه خورشید رخش را دید دیدم
همچو من اوهم دلی از عشق او دیوانه دارد
آنکه بیند جلوه ای از جلوه های روی او را
کی دگر رو سوی دیر و کعبه و بتخانه دارد
هر که دارد چون من خونین جگر شمعی به محفل
بی گمان او هم تنی سوزان چنان پروانه دارد
هر که دارد گنج عشقت را نهان در کنج سینه
شادمان باشد که در کف گوهری یکدانه دارد
سینه مجروح مارا عارفی چون دید گفتا
وه فروغی خوش نهان گنجی در این ویرانه دارد
سما فروغی