در قاب آینه ایی که هست
نه می خندد مردمکی پریشان
و نه بُهتی معصوم
در مورب های بی قرار تن ...خیره
حتی می ترسند
خطوط منحنی صورت
از زهرخند آینه
اینجا تصویرها به بغض مشکوکند
ببین چه غریبانه می لرزد
انعکاس خلوت مَن با من
سپیده رسا
در عمق فرو ریختن
سایه ی دردم
در هر قدمی باز
به دنبال تو گَردم
در ساحل دلتنگی من
کفش تو باقی است
ای سایه پیدای نهان
از خلأ راه چه دوری؟
سَر باز شده
تا به ابد
زخم صبوری
در خاطره ایی محو
هرچند گله ایی نیست
از ماندن و رفتن
دریای فراموشیِ تقدیر
غرق می کند آخر
هر رهگذر
خسته ی جان را
در نهایت...
سپیده رسا
هان ،ای دل کوچیده
باز می خوانی
مرا تا به کجا؟
در کُمای ابتلا
با تن عریانِ درد
می گذارم یادگار،
ردپای سرد را
درجاده ی برفی کوچ،
بغض وداع
بُرده مرا تا انحنا
نا آشنا در بلندای عبور
رانده از شهر دل آشوبه ی غم
می تکاند
یاد را ،خاطره را
از تن سرما زده ام
من چرا می گذرم؟
ازچه من می گذرم؟
من فقط می دانم
بی هوا سردم شد...
سپیده رسا
درقحطی اکسیر و شفا
مه گرفته رگ ها را
نفس کم آورده ام
به رود سرخ بگو
اکسیژن نبود
همیشگیم..... نبود
روبرو
جاده بود
قاف بود
دور بود
تو را خواستم
نبودی
ببینی
دلتنگی مه آلود رگ ها درفلق
چه می کند با جانم...
سپیده رسا
در ساعتی بی وقت
سینه مالامال , یک درد مطلق
در هبوطی بی تعادل ...
می نشینم در زمان ,
رقص خاکستری ثانیه ها
ثبت در دستان من,
یک ابد ,
مانده هنوز,
تا فلج دلهره ها ...
سپیده رسا