نگاه پُر حسرت دلخستگان

نگاه پُر حسرت دلخستگان
در سایه ی شاخ تلاجن
به دست های نیلوفر

چون برگی افتاده
بر بستر باد


رها نمی کند مرا
و از دردم نمی کاهد

کاش بتابد
نور امید
بر چشمان منتظر

و زمزمه کند
آرامش را
با نجوایی عاشقانه
در گوش دشت

سپیده رسا

می بینی رعشه افتاده بر پیکر ریل

می بینی
رعشه افتاده
بر پیکر ریل
باز می گویی تو..... به من
هیچ مگو
تقدیر از وقت پُر و
پَر چتر هم خالی
مانده ام مات
در آغوش سفر
از فریب باران
آه، ای ریل قطار
خاک عمرم کم شد
قدمم را پس ده


سپیده رسا

در قاب آینه ایی که هست

در قاب آینه ایی که هست
نه می خندد مردمکی پریشان
و نه بُهتی معصوم
در مورب های بی قرار تن ...خیره
حتی می ترسند
خطوط منحنی صورت
از زهرخند آینه
اینجا تصویرها به بغض مشکوکند
ببین چه غریبانه می لرزد
انعکاس خلوت مَن با من


سپیده رسا

در عمق فرو ریختن

در عمق فرو ریختن
سایه ی دردم
در هر قدمی باز
به دنبال تو گَردم

در ساحل دلتنگی من
کفش تو باقی است
ای سایه پیدای نهان
از خلأ راه چه دوری؟

سَر باز شده
تا به ابد
زخم صبوری
در خاطره ایی محو

هرچند گله ایی نیست
از ماندن و رفتن

دریای فراموشیِ تقدیر
غرق می کند آخر
هر رهگذر
خسته ی جان را
در نهایت...


سپیده رسا

هان ،ای دل کوچیده

هان ،ای دل کوچیده
باز می خوانی
مرا تا به کجا؟
در کُمای ابتلا
با تن عریانِ درد
می گذارم یادگار،
ردپای سرد را
درجاده ی برفی کوچ،
بغض وداع
بُرده مرا تا انحنا
نا آشنا در بلندای عبور
رانده از شهر دل آشوبه ی غم
می تکاند
یاد را ،خاطره را
از تن سرما زده ام
من چرا می گذرم؟
ازچه من می گذرم؟
من فقط می دانم
بی هوا سردم شد...

سپیده رسا