هرچند که
از "نو" ندارد نشانی،
این روزترین شب
که "نوروز" نهادند.
هرچند که
نزدیکترین خاطرهی دور،
همین دی بود که بگذشت.
من دانم و تو دانی و او داند
که زنجیرِ رهایی،
بر گردنِ مظلومترین آدمکِ شهرِ دروغ است.
یا حضرت داور!
تابی که نمانده،
از پا که فتاده است
و بر تاب نشسته،
در هیچترین جا،
و چرخیده و چربیده
به خونِ دل،
کوبیده شده بر خاکِ وجود،
از تاریکیِ روح.
چون خوابِ کهف،
یک بیداریِ مسموم،
در مخروبهای آباد.
خود را نزنید باز به خواب،
مردمِ "دهانآلودهی یوسفندریده"!
سپیده رسا
در سفری کوتاه
عاشق جادهی بلند
من ،تو
در مسیر
می رویم
تا انتهای شک
مگرچندبهار باقی مانده
تا مقصد ابدی...
سپیده رسا
بی شرح شده
شاپرک عاشقِ شبگرد
از تشویش
شبِ عاشقی و شور
چون سرگشته ی شیدا
که پریشان شده
از شوری چشمی
سپیده رسا
نگاه پُر حسرت دلخستگان
در سایه ی شاخ تلاجن
به دست های نیلوفر
چون برگی افتاده
بر بستر باد
رها نمی کند مرا
و از دردم نمی کاهد
کاش بتابد
نور امید
بر چشمان منتظر
و زمزمه کند
آرامش را
با نجوایی عاشقانه
در گوش دشت
سپیده رسا
می بینی
رعشه افتاده
بر پیکر ریل
باز می گویی تو..... به من
هیچ مگو
تقدیر از وقت پُر و
پَر چتر هم خالی
مانده ام مات
در آغوش سفر
از فریب باران
آه، ای ریل قطار
خاک عمرم کم شد
قدمم را پس ده
سپیده رسا