می برد
هوش وحواس م را
به حصارآغوش ت
افسوس
که دیرزمانی ست
بانگاه سردت
خانه نشین م کرده ای
سید حسن نبی پور
درهجوم دلتنگی
عقربه هاایستاده اند
بر صندلی انتظار
آوازنبودن ت
سکوت شکسته ام
سید حسن نبی پور
باچشمانش گفت:
برایم شعر بخوان
اماخسته ترازآنم
با واژه های اندک
از خوبی های تو بنویسد
قلمم
یادگاری از باتو بودن را
سید حسن نبی پور
آغوشت در بهار
جوانه می زند
سبز می کند
طبیعتم را
و گل می دهد گونه هایم
وقتی که
باغ دستانت
به آغوشم می رسد.
سید حسن نبی پور
سفرکرده ست
ازاین دشت
پرنده ای سبکبال
به زیبایی تو
چقدر قدرخالی ست
بعدازتو
این دشت که
بوی هجران می دهد
سید حسن نبی پور