میدهد بر باد آخر عشق رویت هستی ام
لیکن از سر کی بخیزد شنگی و سرمستی ام
مستم از آن می که نوشاندی به هنگام سحر
ساختی آن می ز تاک باغ بالا دستی ام
مرغ دل مأوا گزیند زیر شاخ و برگ رَز
رفته پروازش ز خاطر تا به بندت بستی ام
بند در دام تو و مست از شراب بومی ات
این اصالت در اصالت را خودت پیوستی ام
می فزایی شور و سرمستی به هر یک جرعه می
حال اگر که طالبی از رشت یا مروستی ام
میکنی در دم کویر خشک دل را چون بهشت
مثل آن روزی که از زندان دیوان رستی ام
دین و دل راضی به شوق بوسه هایت داده است
رفتم از خاطر که با ناز رقیبان خستی ام
دل بتو دادم ولی دانم در این سودای غبن
میدهد بر باد آخر عشق رویت هستی ام.
سیدرضاموسوی راضی