همه مشتاق حضورند

همه مشتاق حضورند
لیکن به دل از من دیگر نیست اشتیاقی
خرسند به همگان لبخندی
جویا نکن از من راز دل به هر ترفندی
مطلق به سکوت ساکن گشته احوال من
تو نه همه به همراه هم نشوند علاج دردی
من به از خود گذشته ام بیم فرودم نیست
تو چه دانی وقت حضورم مشتاق حضورند
نه خلوت به همین سبب نیاوردم کسی را
نکند بلوا شود از رخ پریده چشمانم خاطر تو
خود به هزار رفته ام دست به دست چرخانده اند
فال ، فال خیال مرا ولی خوب اینبار کمی آرام ترم از قبل تو


سیدعلی کریمی

چشمانم گرد جهان می چرخد

چشمانم گرد جهان می چرخد
من لا به لای گیسوان تو می بینم
سفیدی ، پیری ، پریشانی ، چروک زمان را
و دریچه ای از اعتماد که دیگر رنگی ندارد
من می بینم احساس تو را لرزان لرزان
گهی گریان ترسان
گاهی حیران جبران
اشاره بر عهد ثالص بی جان

من می بینم آن شب بی تاب میستان
و آن صبح بی طلوع بهاران ...

سیدعلی کریمی

دست شعــر بــر چـــه چـرخـانـم

دست شعــر بــر چـــه چـرخـانـم
جــز آرام بــر سـاحل قـدم زده ای
گـوش نهم تحــریـر شعــر تـــو را
آن شب بماند شب بـاشد تب مرا
کـــم کنم گــــــرد هم واژه پرپانی
حسرانی گران براین باشد سهم مرا

سیدعلی کریمی

آن وصــل بـی مهـر وفـا آخـرش وداع بــود

آن وصــل بـی مهـر وفـا آخـرش وداع بــود
آن نثـر آخــرش قیـد در قصـه جفـــا بــود
حسـر گـران خـدا را چـه امیـدی کـه دیـدی
معشـوق بی حیـا را مجنون عشق گنـاه بـود
این قصه از بدر آغاز اخرش دستی رها دیدی
سـوختـه بـر دل جـگر خـونی صـد صدا بـود
امجنون رنگ دیـن ایمـان باخته را چه دیدی
تـرک جهانش رفته بـود به هر امیدی که بود

وصـل اگــرش وصـالـی داشت شـب نشینی
اقبـال سیـاهش بیـن صـد پیکر گنــاه بــود

سیدعلی کریمی

پیرم پیرانگی میکنم

پیرم پیرانگی میکنم
ره میروم رهانگی میکنم
گهی زین به پشت دراز تر
گوش آویز به زبان میکنم
خاموش سرد غمگین کشیده ام
مطلق خسته تر از آنم که آن در آنم
من پیرم پیرانگی میکنم
ره میروم زندگانی میکنم
زین زندان شلاق کشیده ام


سیدعلی کریمی