به کهنه غم ممتد تو مبتلا هستم
به چکه چکه چکیدن دلم از چشم
به انتظار بیهوده نگاهم به در
به شوقم که اندوه گشت و پس از آن مبدل به خشم
به یک ترانه که هرگز از لبم نپرید
به شیون یک درد که، خاطره نشد در زمان
به یک کابوس که می شد
که می شد رویا باشد، رنگین کمان
به یک خشکسالی به اندازه زمین، نه، آسمان
به یک حزن به حجم تقدیر
به زهر یک تراژدی به جای رمان.
مثل یک سوخته خرمن، که محصولش، حسرت بار داده ای فغان
به تو مبتلا بودم، هستم، بی گمان
سید قاسم موسوی
واللیل
قسم به شب، که در شبق گیسوان لیلی چه فرزانگان که مجنون شده اند
چیست این منظومه هستی؟
هزاران دین، هزاران راه
هزاران فلسفه ، منطق
دو صد عارف، دو صد عالم
همه مشغول خلق ، مضطرب ، گمراه
من اما گیج و منگ و حیرانم
نه این دانم نه آن خوانم،
پریشانتر از آنم که بایک جمع و حاصل ضرب
خویش را سرگرم یک گفته، یک آئین بخوانم
هزاران پیچ و خم در پیچاپیچ یک گلبرگ می بینم
هزاران قصه در خاموشی هستی، سکوت سوت و کور این ذرات می جویم
نمیدانم کجا بودم، آشنا مقصد در این امواج پی در پی نمی یابم.
به سان دیگران راحت، سوال سخت را پاسخ نمیدانم
به پاهایم رهی را،
به چشمانم فروغی
که بتوان گفت؛
این است آن پایان خوشحالان، رستگاران نکونام
ویا آن عارف واصل دو دست تو بگیرد ، تا راه سعادت،
منزل الهام
در این کوره راه، تیره و سرد بنماید سرانجام.
نمی دانم نمی یابم
کدامین طرح، کدامین رنگ، مرا تا خانه خواهد برد؟
سید قاسم موسوی
خورشید بلند صبح خیزان
مقصود دعای شب ستیزان
مسجود خیال صدفرشته
ای در کف تو کتاب و میزان
دلتنگی غنچه های ناشکفته
پایان فصول برگریزان
بنیان کن خارهای گلزار
امید طلوع مهر ورزان
در دهشت و بیم شب فسردیم
وز شوق چراغ،چشم و قلب لرزان
ده قرن بدون ماه رفتیم
مشتاق ستاره ای فروزان
از تلخی شحنه گرانجان
کالای شرف، حراج و ارزان
از شومی بوف های جنگل
تنگ آمده سینه هَزاران
از ظلمت حبس سوی ما آی
در حسرت تو چشم عزیزان
بازای که سخت دردمندیم
وز مدعیان دین گریزان
این بقیه الله
سید قاسم موسوی
تو لهجه غریب آب را، چه خوب می فهمی
و مستی بدون شراب را، چه خوب می فهمی
قسم به قلم، به زیبایی خلقت
که آیه های روشن کتاب را، چه خوب می فهمی
مرا معلم عشق تو، چه خوب شاعری آموخت
شکوه شعری و نکته های ناب را، چه خوب می فهمی
تو حافظی و، نیما، فروغ یا که سهرابی
ترنم غنچه ایی و سِحر آب را، چه خوب می فهمی
چو دستم به دست تو باشد،خوشم، نمی ترسم
که روشنی و، راه صواب را، چه خوب می فهمی
ز حد برون برده ای، دلبری، ملاحت را
و سرزنش بدون عتاب را، چه خوب می فهمی
ز، رستگاری عرفان به عشق تو خراب شدم
شکر، که حال دل خراب را، چه خوب می فهمی
سید قاسم موسوی