نه دنیاست مانا به یکجا قرار

نه دنیاست مانا به یکجا قرار
نه جانی است تا در ابد ماندگار
نه قبل از یکی دو بیاید به بار
نه بعد از دویی یک شود برگذار
نه حرفی است از یک دهان مستقل
نه فکری کمال آید و استوار
نه مرگی است کمتر کند از جهان
نه بودی است افزون بر این روزگار
ز نیکی مکن سختگیری به خویش

ز بد هم میا با کسانت دمار
کسی خوب بودی و کس بد شدی
بسازش؛ که داو آمد اندر قمار
نه بد بوده بر عالمی یکه تاز
نه خوبی است دنیا ز آن بردبار
از آن چیست، بر خود مگیرش بلا
و زان طالع خوش نماند بهار
گر آسمانِ روزت کند تیره شب
نه لیلی است پایا نه ماند نهار
نه عشقی است ناید نفیر از جفا
به یک جان بیاید برونش هزار
جفا دیده جانش خطابش کند
و جانان نسازد بدین انتظار
نه هستی بُوَد خوب و بد در وجود
به همت گمارد جهان را به کار
بچیند، پریشد، بنا نو کند
برون آورد سر ز پروردگار
هر آن چیز خواهی همان بینی‌اش
نگاهی گوارا و یا ناگوار
فلک گِرد و پای تو هم راهوار
زمین بر تو یا عکسش آید سوار
و گر در نظر کیمیا پروری
چه در نوش باشی و چه هوشیار

سید مهدی حاجی میرصادقی

در اینجا که منم

در اینجا که منم
تنها دچاری، روزگارم، خواستن‌هایم
نوشتن‌های پی در پی
به خود لولیدن و آشفته افکارم
قرارم، بی‌قراریم
همو آرام که می‌آید بپوشد هر چه‌ام شوریده سر دارم
هر آنم بایش چشم است،
ببالم چشم را دارم.

جهان را بی‌تو هم پیموده پاهایم
چه پیچیده شود دستان ما در هم
چه نه ناآشنا با شانه سرْ گردد
ولیکن تا ابد نقشت به روی سینه خواهد بود
محبوبم.
آن چشمان و دیگر بار و بار دیگرش باشد
که یک بار می‌نشانی بر نگاهم برق لبخندت، نگاهت، رفتنت
اما
من اینان را هزاران می‌کنم بر پرده‌ام تکرار تا نو دیده بگشاییم بر این‌ها
گفتِ پنهان را درون چشم؛
دوستت دارم.
نگاهت را چه محجوبانه بر این پهنه گستردی
نگاهم را که پُر پرسیده بر جا ماند و پرسیدم
بپرسیدم
چه شد با تن
که دنیا رو و وارو شد
که آن جنگاورِ تبعیضِ مخلوقات و خالق‌ها
که آن چنگْ از چکاچاکِ نبرد و خونْ سرودن‌ها
چنینم
این چنین در کارِ دل گو از جهانْ بیرون.
چگونه می‌شود من، این منِ محزون
گذارم زیر قالیچه
چو پسماند از تُکِ جاروی مهمانی و گیرم خیز تا سینه‌کشِ آفتابِ پاییزان
که عمرِ بعد از آن چشمانْ که دیدستم
نمی‌ارزد به جز اویم سرودن‌ها.
نه محزونم دگر
کِی می‌شود اندوه نامیدن
نظر تا این چنین در زندگی جاریست.
که رسم عاشقان است
چشم می‌بارد
بنوشی اشک را تا باز باشد اشک و باز از اشک
‌گیرا شد نمک با عشق
گواراتر نبود از اشک و این دِینِ نمک‌گیر است
و من آن بوته‌ی صبرم
تو آن سروِ درون من.

چو یابی تن فدا کردن جهان یکباره تعریف است
و این آن توشه است کآدم درون خاک خواهد برد
غنی باد از چنین مدفون‌ که سوگی نیست.
خاک؛ مدفن
عمرت درازا را چنان باشد که گویندت
تو ای گنجینه‌دار هر چه در گیتی
تو ای در سینه‌ات پاسدارِ دلبر، داده دل، معشوق، عاشق‌ها
تو را سوگند
نشانم ده چه در چنتینه‌ات داری.
تمنایم ز دنیا چیست جز بودن
سری از درکِ هر جنبنده‌ آکنده
دلی لبریز
نگاهی تا ابد پایا.
که می‌شد خصم را بر دل بگیری دوست؛
در این اقبال فرزانه
یکی هم دوست می‌دارم که او را دوست می‌دارم.


سید مهدی حاجی میرصادقی