عشق یعنی : در کنارت دلبری پیدا شود
ناز چشمان سیاهی در نگاهت جا شود
عشق یعنی : شعر سرمست از لب جام قلم
قطره ای گردد زِ مـَعنا، راهی دریا شود
عشق یعنی : مثنوی درمثنوی راز ونیاز
عاشق و دیوانه چون مجنون پی ِ
لیلا شود
عشق یعنی : با سری پرشور وقلبی ملتهب
با قرار وصل جانان واله و شیدا شود
عشق یعنی : چون شقایق در کنار لاله ها
جسم و جان و قلب ِ با یاد نگار احیا شود
عشق یعنی : خواستن خواهش،تمنا با غرور
بهر اعجاز سخن گل بوسه ای اهدا شود
عشق یعنی : قاصدی بایک بغل دلدادگی
مژده ای از وصل را گوید ،وغم تنها شود
عشق یعنی : دلبری را بینهایت خواستن
سر در آغوش ِ خیال و غرق در رویا شود
عشق یعنی : میوه ی ممنوعه چیدن از بهشت
هر دَمـی با بوی سیبی مست تا فردا شود
صدیقه جـُر
یک خیابان دلهره با کوچه های پر زِ آه
می روم بر کوچه سار زندگی بیراهه راه
قرص ها یاران همراه منند هر صبح و شام
بارها گفتم که این آخر کند من را تباه
حس غربت در دلم بدجور بی آرامش است
میکند زندان جهانم را مثال پرتگاه
در سرم شوری اگر مانده خزان زندگیست
ای صد افسوس از بهاری که شد بی گیاه
قرص های لعنتی خوابم کنید تا ننگرم
این همه رنج وغم این روزگاران، را نگاه
صدیقه جـُر
صدای تو
عطری عجیب دارد
بوی عشق می دهد در عصر تابستان
خیال مرا گیج می کند، چون پروانه ای در باد، بلند
صدایم کن
بگذار شهر را عطر تو بگیرد و نام من، را مردم از زبان تو بشنوند
بگذار بوی عشق عصر تابستان شهر را تسخیر کنند
و خیالت در شهر چون پروانه های معلق در باد گیج بزند
صدایم کن
عطر صدای تو به من بال می دهد
این
چای سرد هم ماند و خورده نشد،، حتما باز هم پشت ترافیک همیشگی گیر
کردهای. میدانی جانم، انتظار کشیدن دلهره دارد، دلهره از اینکه نیایی.
اما چشیدن این چای سرد ترسناک است بعضی چیزها نباید از دهن بیفتند، چون
دیگر طعم گذشته را ندارند، من از خیلی دیر آمدن میترسم.، من از نیامدنت می
ترسم،
گذشت،اما فردا شاید خیابانها خلوت باشد، قرارمان فردا، ساعت صفر عاشقی، همان کافه همیشگی. کنار همان میز
صدیقه جـُر
ناگاه در دلم افتاد، شوق پرواز
ولی کدام آسمان، من که آسمانی ندارم،
خورشید آسمانم افتاده
آسمانم ریخته
آسمانم مرده
صدیقه جـُر
بی وفایی میکنی با ما ولی این راه نیست
نـَردِ دوستی میزنی اما دلت همساز نیست
می روی با عشوه و حالم نمی پرسی چرا
بوسه هایت را دگر آن گرمی بازار نیست
از سرشب تا سحر بیدار می مانم که تو
پا نهی بر چشم من امادگر امکان نیست
رفته ای پیش رقیبم عشق اهدا میکنی؟
یک نظر بر حال این شوریده ی بیتاب نیست
قلک قلبم شکست و آن طلا گردید بدل
بی وفا ای کرده ای واین دگر انصاف نیست
صدیقه جـُر