صدای مزخرفِ خراشِ زخم

صدای مزخرفِ خراشِ زخم
با ناخن سوهان زده
بر تنِ زندگی را می‌شنوم؛
وقتی او بشکه‌های سنگین غم را
در دلش جا به جا می‌کند


عسل محمدی

مدتی‌ست هر چه سعی می‌کنم این سکوت چند

مدتی‌ست
هر چه سعی می‌کنم این سکوت چند
ساله را بشکنم نمی‌شود.
کلمه کم می‌آورم
انگار ذهنم از همه چیز خالی شده است
و این به شدت آزار دهنده است
هر بار درد لعنتی
می‌خواهد از گلو بیرون بریزد
اما بغضی نانجیب
ممانعت به عمل می‌آورد.
ای کاش
ذهنم حافظه‌ی موقتی داشت
و تمام غم‌هایم را
می‌توانستم روی دیوار اتاق‌ام منگنه‌شان کنم
و با تیر بی خیالی به جان‌شان
می‌افتادم
شده‌ام عین مرده‌ای که اشک دارد
اما آستین ندارد
مدتی‌ست
اصلا
من
خودم
نیستم


عسل محمدی

کسی چه خواهد دانست

کسی چه خواهد دانست
زندگی؛
در میان استخوان‌هایم
پوسیده است
و جراحت
نداشتن‌هایی را
به دوش می‌کشد که
هر تکه از من را
در گوشه گوشه اتاق
دفن کرده است
انگار ..
تصویر پوستِ خشک
شده زخمی هستم
که از لابه لای
ترک‌هایش خون
می‌چکد

کسی چه خواهد
دانست
که غم در هزارتوی مغزم
مانند بختک خیمه زده است
و شاید به واسطه همین
زندانِ اجباری
قوی مانده‌ام
آن چنان قوی
که فراموشم شود
رنج می‌کشم
و می‌دانم
کسی
نخواهد
دانست . . .


عسل محمدی