آمد آن سرو بلند بالا به هنگام

آمد آن سرو بلند بالا به هنگام
شاد باش ای دل امروز را
به وقت لبریز شدن از دلدار است
آهسته و پیوسته
دست در دست یار شو
باز آید آن خورشید
بر سر گل های پژمرده
نشسته بر مرکبی از دور
آمده ست ببوسد یک شبی
این سنگ مزار را

او مسیح رویا های فراموش شده ست
آمدست بدمد روح در این تن
بدرد جامه ز تن این غم ها
امروز روز زندگیست
بیاورید آن باده خَمار را

علیرضا پورکریمی

دل باختم به بتی چوبی

دل باختم به بتی چوبی
در خیالم برای او
سجده ی آواز میکردم
بیچاره او
نه گوشی داشت برای شنیدن
و نه دلی برای عاشقی
ولی یک روز
جانش را فدایم کرد
هنگام سرما
در بخاری چوب سوز
و من دوباره تنها شدم


علیرضا پورکریمی

اَر چشم تو را آن روز نمی دیدم

اَر چشم تو را آن روز نمی دیدم
خنده بر لبم در جریان بود هنوز
نوشیدم
زهر تلخ عشقت را یکباره
مثل کودکی که
معنی رفتن عزیز را بفهمد
از آسمان شب باید ببارد گل ها
اگر بتوانی مرا تنها
زین گور

یک شبی بیدار کنی

علیرضا پورکریمی

ما همیشه در دست و بالت

ما همیشه در دست و بالت
استثناء بودیم
راه را روشن نمودیم
حتی اگر
در راه حق نبودی
مرگ را شرف است تا با تو بودن
تو ما را نمی خواستی
حتی الان که با تو
دوست و صادق بودیم
ما می رویم پی زندگی خود

تو بمان نازنین
در لجنزاری که
حقش از آن تو بود
تو بمان نازنین
تو بمان نازنین

علیرضا پورکریمی

چشمان خسته ام را از دور نگاه میکرد

چشمان خسته ام را از دور نگاه میکرد
و من از نزدیک دیدم رفتنش را
و چه غم انگیز بود
یخ کردن قهوه ی ترک اش
روی میز کناری ام
در حالی که او را
هرگز نمیشناختم

علیرضا پورکریمی