یک روز زه شیری پشه ای خورد کمی خون
وابسطه ی او گشت و همی خورد زه معجون
احساس بزرگی به سرش زد که چو شیر است
قیاس به نفسش پشه را کرده چه بد مست
ناگه زه فضیلت دمه شیر آمده در دام
افتاد به زندان و اسیری شده فرجام
شیر از پشه میخاست که بگریزد از ان جای
زندانی ذهن است ولی آن پشه از پای
گفت ای پشه ، دربی به درون باز همیشست
هرکس گذرد از در بیرون نتوان جست
اما پشه از اینکه تناقض بشنیدست
خندید و به زندان زمان آن پشه دل بست
در نشعه اولای خودش ماند به پوچی
غافل شد از آن لحظه ی برگشت به کوچی
گفتا پشه: من آمده ام از پس اسلاب
جز سلب و رحم نیست دلیلی و نه اسباب
وقتی اجلش امد و رجعت پشه را برد
افسوس همی خورد و صد افسوس همی خورد
انسان چو کتابیست که مفتوح و بی ته
زندان نتوان کرد کسی راست که آگه
چون رحمت حق سبقت از آن خشم و غضب کرد
از رحمت حق آمده را، نیست دگر درد
دردی اگرم هست فقط درد فراق است
در راه رسیدن به خدا نیست بمبست
علی برهانی