لابلای های و هوی و نعره های بمب ها
کودکی در کنج دیوار اتاقی با عروسک های خود
بنشسته است؛
چشم خود را بسته است؛
در خیالش ، زیر خورشید رَفَح
می دود با دختران کوچه بالایشان
باد مویش را نوازش می کند
اما کنون؛
با زبان الکنش
دیرتر افتادن این بمب ها را
با هراس و ترس و وحشت باز خواهش میکند؛
کاش بابا باز می گشت
کاش این بار
باز هم درهای خانه باز میشد
کاش چشمش بار دیگر
عاشقانه باز میشد؛
صبحدم با دختر همسایه پایینی
با عروسک هایمان
در جهان دیگری بودیم
در جهان کودکی
دور ، از خصم و عداوت
دور ، از ظلم و بدی؛
در جهان ما؛
بمب و موشک مهربان بودند
در کنار بچه ها هرگز نمی رفتند
جان را از تن نمی بردند
خانه را بی سقف و بی ساکن نمیکردند
ترس را حاکم نمیکردند
باز میگردم به دنیای شما؛
در هراسم از صدای اسلحه
از صدای تانک ها؛
کاش دنیای شما
مثل دنیای لطیف بچه ها میشد؛
تیر ها گل میشد و
سر از تن موشک جدا میشد
کاش این عشق و لطافت
در دل دنیای سرد و تیرهی امروز
جا میشد...
علی خداوردی