شاخی که بیرون میجهی از شور تاکستان ما
عیسی بن مریم میشوی در اولین فرمان ما
یلدای نور است و سخن، نوبت به نوبت میرسد
از مثنوی تا شمس حق، در جوهر رقصان ما
قانون باران را بدان، در گوش بارانها بخوان
از کشتهها روییده جان، در کوی و در میدان ما
بر شاخسار دور تو، انگور در انگور تو
ما متصل در سور تو، تو در پیِ پیمان ما
در سینهی مشروح هم، این غم نمیگنجد ولی
از طور، نوری میرسد بر موسی عمران ما
چون گفت مولاناترین، با باغبان آخرین:
(گر بردهایم انگور تو، تو بردهای انبان ما،
(ای باغبان ای باغبان با ما چه در پیچیدهای؟)
آغاز جان ارزان تو ، این آخرین درمان ما
فریبا نوری
به وقت رفتن شکوفه و شراب
میآمدم
دیوانهوار
برای خاکبازی شاید
مجنون
بمانند همان شاعر
که برق غم سعدی محبوبش را
سرودهای نوشانوش میخواند
و رقصان میشدند
پروانهها
در آتش پیالههایش ...
طلوع حزن بود
آواز پرندگان بهشتی
در مرگ نور و غروب ماه
بی دریدنِ پردۀ پندار
و هیاهوی رویینسواران دشت امواج
دیباچهای از کتاب طغیان آب بود
به بالای جلگههای پر نم و حوضهای نقاشی
قلمموی کهربایی
با
... خوف خط خطی هایش ...
...که هم بدان لحظه ...
در آسمانِ پیاپینوشین،
فریبانور ی، کشیدند
که در ساعت عشرت اردیبهشت
با هزار گل داوودی
موزون سکوت...ها... میشد
و در مشق جنون آخر مِیماهش،
مجنون هیاهوها ... .
فریبا نوری
ستارهها را خاموش کن
بیدها در ظلمت توفانند
در آستانۀ محرابها نچرخ
که برای دعا دیر شده است
عزاداران وارد شوند
به شمعها نیاز نداریم
به فانوسها نیز
برهنه نمیمیرد
رویای پیکرتراش
در چشمان مریم
ولی ساعت، ساعت خاموشیست
طبلها را ساکت کنید
و تابوتها را بیاورید
کوهها همه به انعکاس هلهلهها بروند
سیاه بپوشید
و بهشت و دوزخ را شعلهور کنید
جزر و مد خواب است
آب بیاورید
کف سپید دریا
آواز نقرۀ کبوتر ...
این داغ من است
با باد بخوانید و برقصید:
نوربارانی که فرود نمیآید تا
شفا دهد شقیقۀ شاعر را
در هیچ منزلی نیست
به خورشید نیاز ندارم
به ماه نیز
فریبا نوری