در یک غروب سرد و غمگین
با دفتری در دست پائیز
بنشسته ام روی دو زانو
با سینه ای از درد لبریز
من یک زن عاشق که چندی است
با خود کمی در التهابم
بغضی نِشسته در گلویم
کم کم به فکر انقلابم
گاهی به سر تا پا چو فریاد
گاهی سکوت مزمن خیس
این زندگی دائم برایم
دارد کلاس و درس و تدریس
رزمایش روزانه ی غم
پشت نگاه زخمی شب
چون لابی قدرت که دارد
زیر نقابش نیش عقرب
هر چند بخشی از وجودم
در انتظار رشد شادی است
انگار یک ذره از این حس
در قلب من دیگر زیادی است
دیگر درون چشم هایم
حسی نمانده بهر دیدار
زیر نگاه تو نِشسته
حس پشیمانی و انکار
سنی گذشت از ما نباید
در انتظار عشق باشیم
این مردمک ها گشته پر اشک
ما حاصل زخم و خراشیم
فریما محمودی
شاید این بار در آن سوی افق زر بشوی
آتش عشق مرا پارهی اخگر بشوی
گاهگاهی که حضورت برسد بین غزل
مزهی عالی ِ شُرب تَه ِ ساغر بشوی
بوی آغوش خوشَت ، لحظهی دیدار وُ غروب
مثل یک دلبر ِ خوش منظر وُ محشر بشوی
جنگ پنهانی ِ تو با رقبا بر سر عشق
عاشقی یک تنه وُ حامی لشگر بشوی
پای دیدار دلت تا افق عاشقی ام
راه را پاک کنی یک سره معبر بشوی
عاشقی خانه پُرش زخم مهیبی به دل است
نکته آن است که خود زیور وُ گوهر بشوی
فریما محمودی
دیده بودم در نگاهت شاهکار دلبری
غافل از افسانه ات گویا به فکر دیگری
در رهت خون می چکد از دیدگان عاشقم
تو سزاواری برای لشکری در رهبری
روز و شب بر درگهت نالان نشستم تا به کِی
در صف مشتاق ها گشتم اسیر آخری
همرهی در نقش های رنگی ِ هستی فزا
وای از حس قشنگ تو به نقش خواهری
خسته ای از روزگار نامراد اما به کل
در تمام کائناتش شاهکار محشری
با اگر اَمّای مردان محافظ کار دین
حیف ِ پنهان گشتن ِ این چهره زیر ِ روسری
فریما محمودی
روی خود پوشاندی و رفتی دلم پاییز شد
بوی عطرت در مشامم قطرهای ناچیز شد
لب فرو بستی نگفتی آرزوی دل صداست
گوشم از نشنیدنت چون کاسه ای لبریز شد
عشق در دل مانده بی تو مثل چای تلخ وُ سرد
روزهایم چون مریضی لایق پرهیز شد
روی آغوش خیالم ناز و شیرین آمدی
چشم ِ من بر راه ِ شیرین ِتو چون پرویز شد
پیک شد رنگم از آن حکمی که در سر داشتی
دل پریشانشد ز هجرت ، قصه وهمانگیز شد
همنشینی با خیالت آتشی بر جان زد وُ
عاقبت عشق تو یک پرونده روی میز شد
فریما محمودی
می شود حال بد ثانیه ها خوب شود
غم درون دلمان کُشته و سرکوب شود
می شود عشق بیاید به سرای دلمان
جای هر چیز غم ِ بی پدر آشوب شود؟
چه شود قسمتی از زندگی ِ این مردم
به سر انگشت ِ خدا شاد و مرغوب شود
تو بیا و کمی از دغدغه ها را کم کن
ظلم این روز بدست تو چه مغلوب شود
تو نباشی دل این ثانیه ها می گیرد
شادی اندر دلمان کُشته و مصلوب شود
بودنت مثل هوای خنکی دلچسب است
باش تا درد و غمم زندگی محسوب شود
مصراع نخست از شاعر گرامی امید صباغ نو
فریما محمودی