ببر من را به سوی باغ سبز آرزوهایم

ببر من را به سوی باغ سبز آرزوهایم
چکاوک بردرخت غم ،،تو هم آوار خوانی کن
جوانی رفت از سر،باز هم اندوه باقی ماند
بیا ای غم‌دوباره با من ودل هم‌زبانی کن
هوادار تن تب دار من جز غم نمی‌باشد
اجل یک دم بیا اینجا تو هم پادرمیانی کن
کجا گشتم رها از غصه های بیکران خود
خدایا مرحمت فرما ،مرا هم آسمانی کن
نگویم کفر دلگیرم از این دنیای بی احساس
خدای مهربان من ،تو بادل هرچه دانی کن


لیدانظری

می ترواد دوباره از سینه

می ترواد دوباره از سینه
بغض هایی که در گلو مانده ست
می شود اشک روی گونه ی من
درسرم واژه های ناخوانده ست

واژه هایی غریب و بی تکرار
حرف هایی که مانده ناگفته
پیله بسته به دور من هربار
شب به شب خواب های آشفته

آه کام زندگی هر صبح
تلخ مثل قهوه ی قاجار
چند بار گویمت ای غم
دست از جهان من بردار

باز هم شنبه و غمی تازه
سر رسد روزهای تکراری
هفته هایی که هست نامعلوم
لحظه های پر از خودآزاری


لیدانظری

ما را چه به حال خوش که دنیای غمیم

ما را چه به حال خوش که دنیای غمیم
مجنون نگاه سرد لیلای غمیم

سرگشته ی این دیار پر تشویشیم
عمریست اسیر و بند در پای غمیم


لیدانظری

قائم نشو پشت خیال من

قائم نشو پشت خیال من
این دفعه هم بدجور میبازی
دستای گرمت توی دستامه
باختی دیگه تمومه این بازی

دیوونگی کن با دل سادم
دیوونه بازیاتو دوس دارم
من عاشق این بچه گی یاتم،
اصلا تو و دنیاتو دوس دارم

تو قهرمان مرگ احساسی
با این همه دوسِت دارم بازم
هی میشکنی غرورمو اما
من باتو باز دنیامو میسازم

شیرو خط این سکه مال تو
توقسمت برنده ی من باش
اون صورت پاییز غمگینم
تنها دلیل خنده ی من باش


لیدانظری

چه راحت در نگاهش شعله زد آن عشق بی بنیاد

چه راحت در نگاهش شعله زد آن عشق بی بنیاد
و ..تن ازفرط عشق او چو آن خاکستری درباد
دلش مجنون تر از مجنون به پای عشق او ..اما
چه بی رحمانه میزد بر سر دلدار خود فریاد
نه آن معشوقه ی مغرور و بی احساس و ویرانگر
نه آن عاشق که تیشه می‌زداو بر کوه چون فرهاد
نشد آرام قلب من به جز درانزوای خویش
به خلوت گاه خود دل می شود از دام غم آزاد
به من گفتند... آنهایی که راه عشق پیمودند
خودت را از جهان غم رها کن هرچه باداباد


لیدانظری