ممنوعه ای برای من

ممنوعه ای برای من
نمی توان صدایت را بوسید
دست ها را به موهایت گره زد
و میان میخانه ی چشم هایت
مست شد
اما ای کاش می توانستم
در هجوم هیاهوی نداشتنت
لااقل دیوار خانه ات می شدم
تو تصویر نگاهت را
بر سینه ام قاب می گرفتی
من با خشت خشت وجودم
تماشایت می کردم


مجید رفیع‌ زاد

بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است

بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است
شاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش است

از تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیست
بهر تو شعر سرودن با دل زار خوش است

شهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیست
دل سپردن به وفای تو وفادار خوش است


وای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندن
در فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش است

بی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن دارد
چشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش است

حلقه ی اشک شده همدم چشمان ترم
در فراق تو تب و این تن بیمار خوش است

حال شعر و غزل و حال دو چشمم خوش نیست
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است

مجید رفیع زاد

در دل تاربک شب

در دل تاربک شب
رویای شیرینت را
بر دفتر قلبم نقاشی می کنم
و برای چشم هایت
غزل می خوانم
ای کاش بوی دلتنگی من
به مشامت می رسید
و نور نگاهت
به آسمان قلبم می تابید
بارش بوسه هایت
بر کویر لب هایم می باریدند
و من دست هایم را
به دورت زنجیر می کردم
تا جانم عطر تو را می گرفت

مجید رفیع زاد

هر صبح همراه شعرهایم بر می خیزم

هر صبح
همراه شعرهایم بر می خیزم
پرده ی آسمان قلبم را
کنار می زنم
و برای چشم هایت
سپید دم می کنم
زیبای من
بدان از لحظه ای که
نگاهمان به هم گره خورد
طلوع خورشید را
از یاد برده ام


مجید رفیع زاد

قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیاز

قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیاز
تا که بنویسم تو را ای گل خوش عطر ناز

می کشم قلب تو را مثل برگ زرد مهر
می سرایم من تو را با قلم اما به شعر

تا تو هستی در دلم می شوم نقاش تو
هر نفس از عمر من می شود پاداش تو

ای گل زیبای من در تمام فصل ها
می شود پیوندمان بهترین وصل ها

در میان قلب من نیست غیر از یک نفر
نام‌ تو ذکر لبم از سر شب تا سحر

یاد تو در خاطرم مانده از تو یادگار
می رسی روزی تو از جاده های انتظار

مجید رفیع زاد