برگی که می افتد

برگی که می افتد
از شاخه ِ یک درخت
کوچ می کند
اما نمی میرد ...
فرصتی می شود
برگی جان بگیرد
برخیزد و پر بگیرد
همراه باد به این سو
و آن سو رود
هم صدا با برگها بخواند ...
با این همه تکاپو
نمی شود
دیگر
آن برگ ِ قبلی
که جان ِ شیرین داد
بر بستری از زمین...!!

محبوبه برونی

به چشم من ِ بی تاب نمی گویم آن دوست

به چشم من ِ بی تاب
نمی گویم آن دوست
که در قفس ِ چوبی عشق
تماشا می کند
مارا
به نگاهش می کشد
جای ِ پای
زیبایی چشم ها را
که چشم ببندیم
به راه ِ خورشید
نگاهش کنیم
زیر چشمی

و دست ِ آخر
دم نزنیم
بسادگی ...!!!


محبوبه برونی

کاش می دانستم
آنطرف چه خبر است ؟
یک لحظه هم
این طرف نمی ماندم
کاش می دانستم
کجایی تو
برای نوشیدن چای با تو
از مرزها
از خط ها
از کوهها گذشتم
آب از سرچشمه آوردم
نبودی
ندیدی
آب از لای انگشتانم ریخت
و جوانه زد گلی در دستانم
کجایی تو ؟
کجایی تو ؟
دیگر چیزی مرا ناراحت نمی کند
خیالت راحت
ابرهای سیاه رفتند
اشک های هراسم ریخته شد
اما شاخ و برگ ها خاموش نشد
عاقبت آنچه نباید میشد , شد
دیگر چیزی مرا ناراحت نمی کند
خیالت راحت
کاش می دانستم
کجایی تو ...!؟

محبوبه برونی

تا قاصدک تو دستام

تا قاصدک تو دستام
پر کشید
دلم هم نفس با قاصدک
پر کشید
چشام زیر سایه ِ ماه
می درخشید
وقتی کنارم خوابید و آرام
نفس کشید...!!!


محبوبه برونی