وای در شوق وجودم، عشق مهمانی شده.
باز شد نور نگاهم ماه رقصانی شده.
حال نامت مرهمی باید شود بر درد من،
طاقت دوری ندارد غم چراغانی شده.
بیقراری حس من عادت نمیداند چرا؟
فرق دل با تو همین است چشم حیرانی شده.
روح و جان آغشته اند در این جهان پاینده اند؛
این سوکت محضر را امروز نقاشی شده.
در غیابش نغمهام چنگی زند خوش گام باد
آن صدایی خوشتر است در گوش آوایی شده.
رغبتی از آن من شور خداوند گران،
صاحب و نجوای او چون صبر پیدایی شده.
مهلتی بر روزگار هر روز با روی شب است؛
فکر کن ای تو بشر یک راز پنهانی شده.
پاک است یاد ملک آن صورت خورشید چون،
سیرتی در نیک گر شوری ز دیداری شده.
پر زده پروانه در گامی زده هوشیار باش؛
شاید این غرق نماز است حال رویایی شده.
ای صنوبر سجدهات گر میرود شاید ابد؛
شاد باش ای بی خبر آن دل که مهتابی شده.
محمد اسماعیل اسدتاش
یار من مستی بگو امشب شرابی مِی بِکَن
باز از یاری تو را ساز جهانی می بکن
در نگارا حسرتی خوابی و خاموشی تو را
می بده ساقی منم اینک زمانی می بکن
شادم از جمله تو را بازم خیالم راحت است
دل بگو با نفس آن جانم فدایی می بکن
بی خدا با ذلتی رقص گنه کاری نکرد
چون سیه گشتم خدا باری تعالی می بکن
با منا برخیزدا شاد و شرارت بر کند
نیست آن را عزتی پاک و جوانی می بکن
شب شده یار حسین بازم شکایت می شود
کربلا نور تو را بازم ز مستی می بکن
عشق من کاری بگو مستی به درمان نیستی
چون عجب باری بکن نازم به آتش کیستی
چون شده خون حسین بازم نگاری می کنم
بر دلان حق خدا شادم صفایی می کنم
جان من با عزتا مستم شرابی می بنوش
کربلا جاری بزن نام حسینی می کنم
عمر جان با من خدا شور حسین را می برم
دل بزن با کینه ای بازم که نازی می کنم
گل شده خنده زند دیوانه مستانه شود
بوی آن مظلوم را پاک است نمازی می کنم
عشق آن مولای من مستی کند از جان او
عشق دیدار حسین حال خرابی می کنم
چشم گریانم حسین در بغض یارانت چکید
لحظه ای شادی نبود در غم صدایی می کنم
عشق من کاری بگو مستی به درمان نیستی
چون عجب باری بکن نازم به آتش کیستی
محمد اسماعیل اسدتاش