مادرم، برادرانم

مادرم، برادرانم
کمی آهسته تر
سلام مرا به خورشید برسانید
اگر از شب گذشتید
به آفتاب رسیدید
بگویید در سرزمین خاموشی
دیگر مشعلی برای روشنایی باقی نمانده است
حتی تکه چوبی
تا به آتش کشم سیاهی شب را.....
از وقتی شما رفتین
دست از زمین شسته
هر روز شعر می کارد
قران برداشت می کند
طفلی بی آنکه بمیرد
در دل خاک جان می دهد
در فهم من هنوز
نور خاطره است
و ظلمت عادت.
اما من هنوز هم
شب‌ها، خوابِ خورشید در کنار شما  می بینم.


محمد شمس باروق