نمی دانستم زندگی بدون تو چگونه است

نمی دانستم زندگی بدون تو چگونه است
اما حال فهمیدم
نه خورشید انقدر می تابد و
نه ماه دیگر می درخشد
جز سیاهی
چشمانم رنگی نمی بینند
خزان دیگر برای معنی ندارد
اما بهار چرا
چون با هر شکوفه
تو هستی که بر یادم می آیی

محمد فلاحیان

هنگامی که من در حسرت نبودت بودم

هنگامی که من
در حسرت نبودت بودم
تو بودی و دستی در دستت
در زیر نور ماه
و راهی که به آن می رسید
هنگامی که من
در حسرت نبودت بودم
تو آسوده بودی
در بالین او
و من بودم و یاد تو و
خاطرات تو
هنگامی که من،در حسرت نبودت بودم
به خیالت هم نمی آمد
در گوشه ای از عالم
دیوانه ایست
که روز و شب
دیوانه توست
مستی‌ست که گوشه نگاهت
برای او شراب است و
شبی‌ست که چهره ات
برای او،ماه است


محمد فلاحیان