در چه
اندیشه ای
که چشمانت این چنین
به غروب دریا می ماند
کدامین ستاره را به نظاره نشسته ای
خیالی خوش آیا؟
یا آرزویی
آرزوهای بزرگ را محنتِ سترگ
در پی است
به لبخندِ ساکنانِ
این زمین چندان خوش بین مباش
مردمِ این سامان
از چنار چوبه یِ دارِ تو را می سازند
و از پنبه، طنابش می بافند
گلِ صدبرگ را پرپر می کنند
باغِ سوخته را مژده یِ
بهار می دهند
جانِ من
ما غرقِ زخمِ ناسوریم
اندوه را در پسِ خنده پنهان کرده ایم
صنوبریم ، مباد قامت
کمان کنیم
محمود حشمتی
من
دماوندم خاموش
چون
باد بی خانه
و
چون لشکری بی امیرم
یا
شاید
ستاره ای
بی کهکشانم
ولی
روزی من گلبهار بودم
بر سرشاخه یِ درختی بهاری
تو
تگرگ شدی
و
نوگلِ مرا بی ثمر کردی
شب
تار است
و اشک سرشار
شانه ای می خواهم
برای گریه هایم
محمود حشمتی